امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Stuff

stʌf stʌf
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    stuffed
  • شکل سوم:

    stuffed
  • سوم‌شخص مفرد:

    stuffs
  • وجه وصفی حال:

    stuffing

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable B1
چیز، ماده، کالا، جنس، مصالح

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری
- It is made of a kind of plastic stuff.
- از یک نوع ماده‌ی پلاستیکی ساخته شده است.
- There has been some good stuff on TV lately.
- اخیراً تلویزیون چیزهای خوبی را نشان می‌دهد.
- do you call this stuff food!
- اسم این را خوراک می‌گذاری!
- This novel is really boring stuff.
- این رمان واقعاً چیز خسته‌کننده‌ای است.
- We will soon find out what stuff he is made of.
- به‌زودی به ماهیت او پی خواهیم برد.
- Real life is the stuff of his poetry.
- مایه‌ی شعر او زندگی واقعی است.
- What stuff is this cloth made of?
- این پارچه از چه ماده‌ای است؟
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun countable
کار، امر
- He knows his stuff well.
- کار خودش را خوب بلد است.
verb - transitive
پر کردن، تپاندن، چپاندن، انباشتن
- to stuff one's head with trivia
- کله‌ی خود را پر از مطالب کم‌اهمیت کردن
- She had stuffed so much clothing in the suitcase that its door wouldn't close.
- آن‌قدر لباس در چمدان چپانده بود که درش بسته نمی‌شد.
- The children stuffed themselves with cake.
- بچه‌ها تا می‌توانستند کیک خوردند.
- stuffed vine leaves
- دلمه‌ی برگ مو
- to stuff a mattress with cotton
- تشک را با پنبه پر کردن
- My nose is stuffed up.
- بینی من گرفته است.
- He stuffed the coins into his pocket.
- سکه‌ها را توی جیبش ریخت.
- He stuffed the letter through the door and rushed away.
- نامه را از در تو انداخت و با شتاب رفت.
- to stuff up a hole with mud
- سوراخی را با گل بستن
- leave your stuff in the room
- اثاثیه‌ات را در اتاق بگذار
- I am so stuffed, I can hardly move.
- آن‌قدر خورده‌ام که به‌سختی می‌توانم حرکت کنم.
- She stuffed the rod into the hole.
- میله را در سوراخ تپاند.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد stuff

  1. noun personal belongings
    Synonyms:
    being effects equipment gear goods impedimenta individual junk kit luggage objects paraphernalia possessions substance tackle things trappings
  1. noun essence, substance
    Synonyms:
    bottom bottom line essentiality heart marrow matter meat nitty-gritty nuts and bolts pith principle quintessence soul staple virtuality
  1. noun fabric
    Synonyms:
    cloth material raw material textile woven material
  1. verb load with
    Synonyms:
    choke up clog up compress congest cram crowd fill fill to overflowing fill to the brim force glut gobble gorge gormandize guzzle jam jam-pack overfill overindulge overstuff pack pad push ram sate satiate shove squeeze stow wad wedge
    Antonyms:
    unload unstuff

Idioms

  • do one's stuff

    شیرین‌کاری کردن، مهارت خود را نشان دادن

  • get stuffed

    (انگلیس - عامیانه) گم‌شو!، برو پی‌ کار خودت!، خدا روزیت را جای دیگر بدهد

  • stuff and nonsense!

    (قدیمی - ندا حاکی از رد اظهارات دیگران) چرندیات و لاطائلات!، چه چرندیاتی!

ارجاع به لغت stuff

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «stuff» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/stuff

لغات نزدیک stuff

پیشنهاد بهبود معانی