امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Stuff

stʌf stʌf
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    stuffed
  • شکل سوم:

    stuffed
  • سوم‌شخص مفرد:

    stuffs
  • وجه وصفی حال:

    stuffing

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun uncountable informal B1
چیز، ماده، کالا، جنس، مصالح

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

هوش مصنوعی فست دیکشنری
- It is made of a kind of plastic stuff.
- از یک نوع ماده‌ی پلاستیکی ساخته شده است.
- There has been some good stuff on TV lately.
- اخیراً تلویزیون چیزهای خوبی را نشان می‌دهد.
- do you call this stuff food?
- اسم این چیزها را غذا می‌گذاری؟
- This novel is really boring stuff.
- این رمان واقعاً چیز خسته‌کننده‌ای است.
- What stuff is this cloth made of?
- این پارچه از چه ماده‌ای است؟
noun uncountable informal
کار، چیز (کارهایی که شخصی انجام می‌دهد یا چیزهایی که می‌گوید)
- He knows his stuff well.
- کار خودش را خوب بلد است.
- I can't believe the stuff he said during the meeting.
- نمی‌توانم چیزهایی را که در طول جلسه گفت باور کنم.
noun uncountable informal
چیزها، اسباب، وسایل، متعلقات
- leave your stuff in the room.
- وسایلت را در اتاق بگذار.
- He always carries his stuff in a big backpack.
- او همیشه متعلقات خود را در کوله‌پشتی بزرگی حمل می‌کند.
- I packed all my camping stuff into the car for the trip.
- من تمام اسباب طبیعت‌گردی خود را برای سفر در ماشین جمع کردم.
noun uncountable
انگلیسی آمریکایی توانایی، استعداد، مهارت
- His stuff in coding always impresses the team.
- مهارت او در برنامه‌نویسی همیشه تیم را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد.
- I admire her stuff in public speaking.
- من توانایی او در صحبت‌های عمومی را تحسین می‌کنم.
verb - transitive
پر کردن، انباشتن، پرخوری کردن
- to stuff one's head with trivia
- کله‌ی خود را پر از مطالب کم‌اهمیت کردن
- The children began to stuff their backpacks with school supplies.
- بچه‌ها شروع به پر کردن کوله پشتی خود با وسایل مدرسه کردند.
- to stuff a mattress with cotton
- تشک را با پنبه پر کردن
- I am so stuffed, I can hardly move.
- آن‌قدر خورده‌ام که به‌سختی می‌توانم حرکت کنم.
verb - transitive informal C2
به‌زور پر کردن، به‌زور جا کردن، چپاندن
- She had stuffed so much clothing in the suitcase that its door wouldn't close.
- آن‌قدر لباس در چمدان چپانده بود که درش بسته نمی‌شد.
- He stuffed the coins into his pocket.
- سکه‌ها را به‌زور توی جیبش جا کرد.
verb - transitive
تاکسیدرمی کردن، پوست آرایی کردن (پر کردن بدن حیوان مرده با ماده‌ای که باعث می‌شود زنده به نظر بیاید)
- They decided to stuff the owl for display in the museum.
- آن‌ها تصمیم گرفتند که جغد را برای نمایش در موزه تاکسیدرمی کنند.
- She learned how to stuff various animals during her training.
- او در طول آموزش یاد گرفت که چگونه حیوانات مختلف پوست آرایی کند.
verb - transitive
غذا و آشپزی شکم‌پر کردن، پر کردن link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی غذا و آشپزی

مشاهده
- She decided to stuff the turkey with a savory herb mixture.
- او تصمیم گرفت بوقلمون را با مخلوط گیاهی خوش‌طعم پر کند.
- They plan to stuff the chicken with spinach and feta.
- آنها قصد دارند مرغ را با اسفناج و پنیر فتا شکم‌پر کنند.
verb - transitive
انگلیسی بریتانیایی ناپسند رابطه‌جنسی داشتن با زن، گاییدن
- He decided to stuff her after the party.
- او تصمیم گرفت که بعد از مهمانی او را بگاید.
- They ended up stuffing all night long.
- آن‌ها تمام شب رابطه‌جنسی داشتند.
verb - transitive informal
انگلیسی آمریکایی ورزش (بسکتبال) امتیاز گرفتن (پریدن و انداختن توپ در سبد)
- She managed to stuff it right over the defender's head.
- او موفق شد درست از روی سر مدافع امتیاز بگیرد.
- They practiced hard to stuff the ball with precision and power.
- آن‌ها به‌سختی تمرین کردند تا توپ را با دقت و قدرت وارد سبد کنند.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد stuff

  1. noun personal belongings
    Synonyms:
    being effects equipment gear goods impedimenta individual junk kit luggage objects paraphernalia possessions substance tackle things trappings
  1. noun essence, substance
    Synonyms:
    bottom bottom line essentiality heart marrow matter meat nitty-gritty nuts and bolts pith principle quintessence soul staple virtuality
  1. noun fabric
    Synonyms:
    cloth material raw material textile woven material
  1. verb load with
    Synonyms:
    choke up clog up compress congest cram crowd fill fill to overflowing fill to the brim force glut gobble gorge gormandize guzzle jam jam-pack overfill overindulge overstuff pack pad push ram sate satiate shove squeeze stow wad wedge
    Antonyms:
    unload unstuff

Idioms

  • do one's stuff

    شیرین‌کاری کردن، مهارت خود را نشان دادن

  • get stuffed

    (انگلیس - عامیانه) گم‌شو!، برو پی‌ کار خودت!، خدا روزیت را جای دیگر بدهد

  • stuff and nonsense!

    (قدیمی - ندا حاکی از رد اظهارات دیگران) چرندیات و لاطائلات!، چه چرندیاتی!

ارجاع به لغت stuff

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «stuff» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ اسفند ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/stuff

لغات نزدیک stuff

پیشنهاد بهبود معانی