فقط تا پایان اردیبهشت فرصت دارید با قیمت ۱۴۰۳ اشتراک‌های فست‌دیکشنری را تهیه کنید.
آخرین به‌روزرسانی:

Fuse

fjuːz fjuːz

گذشته‌ی ساده:

fused

شکل سوم:

fused

سوم‌شخص مفرد:

fuses

وجه وصفی حال:

fusing

شکل جمع:

fuses

توضیحات:

این لغت در معانی دوم و هفتم به شکل fuze نیز نوشته می‌شود ولی شکل نوشتاری fuse رایج است.

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable

برق فیوز

Each apartment has a separate electrical fuse.

هر آپارتمان یک فیوز برق جداگانه دارد.

The fuse is a simple yet vital component in electrical systems.

فیوز جزئی ساده و در عین حال حیاتی در سیستم‌های الکتریکی است.

noun countable

فتیله، چاشنی، ماسوره، فیوز (مواد منفجره)

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در ایکس

They lighted the dynamite's fuse and took refuge behind a wall.

آن‌ها فتیله‌ی دینامیت را روشن کردند و پشت دیوار پناه گرفتند.

The fuze causes the bomb to explode.

چاشنی موجب ترکیدن بمب می‌شود.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

I lit the fuse of the firecracker.

فیوز ترقه را روشن کردم.

verb - intransitive verb - transitive

ترکیب کردن، آمیختن، درهم‌آمیختن، مخلوط کردن، به هم پیوند دادن، ترکیب شدن، به هم پیوند خوردن، ادغام کردن، مخلوط شدن، ادغام شدن (از نظر فیزیکی)

The chef decided to fuse different cuisines.

سرآشپز تصمیم گرفت غذاهای مختلف را ترکیب کند.

- The artist will fuse colors to make a masterpiece.

هنرمند رنگ‌ها را برای خلق یک شاهکار درهم‌خواهد آمیخت.

verb - intransitive verb - transitive

مجازی ترکیب کردن، درهم‌آمیختن، یکی کردن، هم‌آمیختن، به هم پیوند دادن، ترکیب شدن، یکی شدن، به هم پیوند خوردن

His poetry is an attempt to fuse the ancient traditions with the new.

شعر او تلاش برای هم‌آمیزی سنت‌های کهن و نوین است.

The two parties fused and formed a new party.

دو حزب به‌هم پیوستند و حزب جدیدی را تشکیل دادند.

verb - intransitive verb - transitive

ذوب شدن، آب شدن، ذوب کردن، آب کردن، هم گداز کردن، هم‌گذار شدن، هم‌جوش کردن، گداخته شدن (فلز) (و درهم‌آمیختن)

Atomic nuclei are fused to form a heavier nucleus.

برای تشکیل هسته‌ی سنگین‌تر هسته‌های اتم را هم‌جوش می‌کنند.

The fire had fused the gold coins into a solid, shapeless mass.

آتش‌سوزی سکه‌های طلا را ذوب کرده و تبدیل به یک توده‌ی سخت و بی‌شکل کرده بود.

verb - intransitive verb - transitive

انگلیسی بریتانیایی برق سوزاندن (فیوز)، فیوز ... را پراندن، فیوز (چیزی) سوختن، فیوز (چیزی) پریدن

The power surge caused the television to fuse suddenly.

نوسان برق باعث شد تلویزیون فیوز بسوزاند.

The old wiring in the house frequently fuses during storms.

سیم‌کشی قدیمی خانه اغلب در هنگام طوفان فیوز می‌پراند.

verb - transitive

فتیله‌ گذاشتن در، چاشنی‌دار کردن، فیوزدار کردن، ماسوره‌دار کردن (مواد منفجره) (اغلب به‌صورت مجهول می‌آید)

We discovered a World War I 300-pound fuzed bomb.

یک بمب فیوزدار سیصد پوندی جنگ جهانی اول را کشف کردیم.

She expertly fused the device to the bomb.

بمب را ماهرانه فیوزدار کرد.

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد fuse

  1. verb meld, intermix
    Synonyms:
    combine unite merge blend mix mingle join integrate intermix melt weld coalesce intermingle interfuse amalgamate bind cement solder smelt flux federate dissolve run run together liquefy thaw deliquesce liquesce agglutinate interblend
    Antonyms:
    separate divide disconnect

Idioms

blow a fuse

1- فیوز پراندن، فیوز سوزاندن 2- (عامیانه) از کوره در رفتن، از جا در رفتن

ارجاع به لغت fuse

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «fuse» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/fuse

لغات نزدیک fuse

پیشنهاد بهبود معانی