Bear

ber beə
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    bore
  • شکل سوم:

    borne
  • سوم شخص مفرد:

    bears
  • وجه وصفی حال:

    bearing
  • شکل جمع:

    bears
  • noun countable B2
    جانورشناسی خرس
  • noun countable
    آدم خشن و بی ادب، گردن کلفت و زمخت
  • noun
    (بازار سهام) کسی که معتقد است قیمت سهام رو به نزول است (و معمولا سهام خود را می فروشد تا بعدا همان ها را ارزانتر بخرد) (مخالف آن می شود: bull)، سلف‌فروشی سهام اوراق قرضه در بورس به قیمتی ارزان‌تر از قیمت واقعی
    • - a bear market and a bull market
    • - بازار رو به نزول و بازار رو به ترقی
  • verb - transitive
    تحمل کردن، متحمل شدن، تاب آوردن
    • - to bear the cost
    • - هزینه را متحمل شدن
    • - She couldn't bear her mother-in-law.
    • - یارای تحمل مادر شوهرش را نداشت.
    • - Prison life was difficult to bear.
    • - تحمل زندگی در زندان دشوار بود.
  • verb - transitive
    پذیرفتن، قبول کردن، به عهده گرفتن
  • verb - transitive
    (بالا یا استوار) نگاه داشتن، نگه داشتن
    • - This beam bears all of the roof's weight.
    • - این شاه‌تیر همه‌ی وزن طاق را نگه می‌دارد.
  • verb - transitive
    مجهز کردن، مزین کردن، آرایش کردن
    • - Artillery deployed to bear on the fort.
    • - توپ‌خانه‌ای که برای هدف‌گیری به سوی قلعه آرایش شده بود.
  • verb - transitive
    شناساندن، امضا کردن
    • - The letter bore his signature.
    • - نامه، امضای او را داشت.
  • verb - transitive
    حمل کردن، بردن، ترابری کردن، ترابردن
    • - He went to see his ill mother, bearing flowers.
    • - در‌حالی‌که گل حمل می‌کرد (گل به‌دست) به دیدار مادر بیمارش رفت.
    • - a man who bears bad news
    • - مردی که حامل خبر بد است
  • verb - transitive
    رفتار کردن
    • - He bore himself like a gentleman.
    • - او مثل یک جوانمرد رفتار می‌کرد.
  • verb - transitive
    شهادت دادن
    • - I told you the truth and Homa can bear witness.
    • - راستش را به شما گفتم و هما می‌تواند شهادت بدهد (هما شاهد است).
  • verb - transitive
    مربوط بودن، مرتبط بودن، وابسته بودن
    • - His story has no bearing on politics.
    • - داستان او ربطی به سیاست ندارد.
  • verb - transitive
    ارائه دادن، توضیح دادن
    • - Please bear with me as I explain.
    • - لطفاً صبر کنید تا توضیح بدهم.
    • - Time will bear out the truth of my words.
    • - زمان، صحت حرف‌هایم را ثابت خواهد کرد.
  • verb - transitive
    زاییدن
    • - Altogether, Robab bore six children.
    • - رباب روی‌هم‌رفته شش بچه زایید.
  • verb - transitive
    حاوی بودن، دارا بودن
    • - coal-bearing strata
    • - لایه‌های دارای زغال‌سنگ
  • verb - intransitive
    به‌طرف خاصی رفتن، به‌سَمت خاصی رفتن، به سوی مشخصی رفتن، به سمتی هدایت شدن
    • - Bear right at the bend.
    • - سر پیچ به طرف راست بروید.
    • - The lighthouse bears due east.
    • - برج فانوس دریایی در سمت خاور قرار دارد.
  • verb - intransitive
    میوه دادن، ثمر دادن
    • - The tree bore fruit.
    • - درخت میوه داد.
    • - a fruit-bearing tree
    • - درخت بارور
  • verb - intransitive
    در برداشتن، داشتن، در خود داشتن
    • - to bear a secret
    • - سری (راز و رمز) داشتن
    • - His actions bear careful watching.
    • - اعمال او درخور نظارت دقیق است (باید به‌دقت اعمال او را بررسی کرد).
    • - He brought his considerable knowledge to bear on the delegates.
    • - او نمایندگان را تحت‌تأثیر اطلاعات گسترده‌ی خود قرار داد.
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد bear

  1. verb bring
    Synonyms: buck, carry, convey, deliver, ferry, fetch, lug, move, pack, take, tote, transfer, transport
    Antonyms: refuse, take, throw away
  2. verb support mentally
    Synonyms: cherish, entertain, exhibit, harbor, have, hold, hold up, maintain, possess, shoulder, sustain, uphold, weigh upon
  3. verb endure
    Synonyms: abide, admit, allow, brook, encounter, experience, permit, put up with, stomach, suffer, tolerate, undergo
    Antonyms: avoid, dodge, evade, shun
  4. verb give birth
    Synonyms: be delivered of, beget, breed, bring forth, create, develop, engender, form, fructify, generate, invent, make, parturitate, produce, propagate, provide, reproduce, yield
    Antonyms: be unproductive

Phrasal verbs

  • bear down

    1- فشار آوردن بر، تحت فشار قرار دادن 2- سخت کوشیدن، تقلا کردن

  • bear down on

    1- فشارآوردن بر، تحت فشار قرار دادن 2- (برای رسیدن به هدفی) کوشیدن 3- رفتن یا آمدن به سوی (چیزی)، نزدیک شدن

  • bear out

    تأیید کردن

  • bear up

    تحمل کردن، دوام آوردن، روحیه‌ی خود را حفظ کردن

  • bear with

    شکیبایی داشتن، صبور بودن

  • bring to bear

    به‌کار گرفتن، به‌کار بستن، استفاده کردن از، ارائه دادن

Collocations

  • bear witness

    شاهد بودن

    شهادت دادن، گواهی دادن، شاهد بودن

Idioms

  • bear a grudge

    خصومت داشتن، خورده حساب داشتن با، غیظ کسی را داشتن

  • bear a hand

    1- کمک دادن 2- (دستور کشتیرانی) تندتر کار کنید!، بجنبید!، یاالله!

  • bear in mind

    به خاطر داشتن، در نظر گرفتن

  • bring to bear

    به‌کار گرفتن، به‌کار بستن، استفاده کردن از، ارائه دادن

  • be a bear for punishment

    پر استقامت بودن، سختی را خوب تحمل کردن

  • be like a bear with a sore head

    (انگلیس - عامیانه) بدخلقی کردن، زود خشم بودن

  • bear fruit

    به ثمر رسیدن، به بار نشستن، ثمر دادن

لغات هم‌خانواده bear

ارجاع به لغت bear

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «bear» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۹ فروردین ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/bear

لغات نزدیک bear

پیشنهاد بهبود معانی