گذشتهی ساده:
formedشکل سوم:
formedسومشخص مفرد:
formsوجه وصفی حال:
formingشکل جمع:
formsشکل، ریخت، ترکیب، ظاهر، پیکر،هیکل
لیست کامل لغات دستهبندی شدهی واژگان کاربردی سطح مقدماتی
"Am" is one of the forms of the verb "be."
"am" یکی از وجوه فعل "be" است.
Their discontent took the form of hostility.
نارضایتی آنها شکل دشمنی و عناد به خود گرفت.
the form of her nose
شکل دماغ او
That idea took form slowly.
آن اندیشه به آهستگی شکل گرفت.
I like the form of this building but not its color.
از شکل این بنا خوشم میآید؛ ولی رنگ آن را دوست ندارم.
Her body has a beautiful form.
بدن او خوشقواره است.
water in the form of ice
آب به صورت یخ
Ice began to form on the surface of the water.
سطح آب شروع به یخ زدن کرد.
A slender form appeared in the darkness.
پیکر نازک اندامی در تاریکی ظاهر شد.
وجه، روش، طریقه، طرز، طرز رفتار، حالت آمادگی، ترتیب، نظم
تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)
the form of a wedding announcement
شیوهی نگارش کارت ازدواج
to be off form
تمرین و آمادگی نداشتن
to react according to form
طبق روش معمول واکنش کردن
His behavior was in agreement with the tribe's traditional form.
رفتار او مطابق رسوم سنتی قبیله بود.
exercise in the form of swimming
ورزش به صورت شنا
He is in good form for the game.
او برای مسابقه خوب آماده است.
to be on form
تمرین و آمادگی داشتن
taxation in one form or another
مالیات به هر شکلی
زیبایی، خوش نمایی
جور، قسم(اقسام)، نوع
Man is a form of animal life.
انسان نوعی موجودیت حیوانی است.
He never takes alcohol in any form.
او ابداً هیچجور مشروب الکلی نمیخورد.
ورقه، برگ، فرم چاپی، قالب، نمونه، پرسشنامه
They gave him a five-page form to fill.
یک پرسشنامهی پنج صفحهای به او دادند که پر کند.
an application form
درخواست کار
لانه، سوراخ گوش
نیمکت بی پشت
تشکیل شدن، درست شدن، صورت بستن، شکل گرفتن، سازمان دهی شدن
The cars formed up on the road.
اتومبیلها در جاده ردیف شدند.
fairy-formed
پریوش
جامه عمل پوشیدن
تشکیل دادن، ساختن، درست کردن، قاب کردن، شکل دادن، پرورش دادن، ورزیده کردن، تربیت کردن، سازمان دهی کردن، مرتب کردن
They take farm boys and form them into soldiers.
آنها روستازادگان را میگیرند و از آنها سرباز میسازند.
A statue whose eyes were formed of glass.
تندیسی که چشمانش از شیشه بود.
When there is need, the mind begins to form ideas.
هنگام نیاز، مغز شروع به اندیشهپروری میکند.
Habits are formed through repetition.
عادات از طریق تکرار شکل میگیرد.
A few countries are forming a common market.
چند کشور دارند بازار مشترک ایجاد میکنند.
to form a club
باشگاه تشکیل دادن
They were destined to get married and form a family.
مقدر بود که ازدواج کنند و خانوادهای تشکیل بدهند.
a form to display clothes on
آدمکی برای نمایش لباس
تایید کردن
به صف شدن، به شکل صف درآمدن، ردیف شدن
شکل گرفتن، دیسدار شدن
شکل ... به خود گرفتن
طبق رسم، بنابرعادت یا روش متداول، طبق معمول، برای خالی نبودن عریضه
رفتار خوب (یا بد)، رفتار مرسوم و مورد قبول (یا عکس آن)
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «form» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/form