امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Fashion

ˈfæʃn ˈfæʃn
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    fashioned
  • شکل سوم:

    fashioned
  • سوم‌شخص مفرد:

    fashions
  • وجه وصفی حال:

    fashioning
  • شکل جمع:

    fashions

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun A2
سبک، روش، طرز، اسلوب، طریقه، طریق، عنوان

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری
- in a friendly fashion
- به روش دوستانه
- She joined her hands together in the Indian fashion and gave a little bow.
- او به سبک هندی‌ها دست‌هایش را به هم چسباند و تعظیم کوتاهی کرد.
noun
مد، رسم، چیز مرسوم (یا رایج)، باب روز
- the latest fashions in woman's clothing
- آخرین مد لباس‌های زنانه
- French and Italian fashions
- مدهای فرانسوی و ایتالیایی
- Long skirts are out of fashion.
- دامن بلند مد نیست.
- Long skirts are in fashion.
- دامن بلند مد است.
- A man of fashion.
- مردی که اهل مد است.
- She sacrifices everything for fashion.
- او همه‌چیز را فدای مد می‌کند.
- It is the society that fashions some youths into criminals.
- این اجتماع است که برخی جوانان را تبهکار می‌کند.
- Music fashioned to our taste.
- موسیقی که مطابق سلیقه‌ی ما تدوین شده‌است.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun
نحوه، چگونگی، شیوه
verb - transitive
ساختن، درست کردن، به‌شکل درآوردن
- He fashioned his statues out of the finest marbles.
- او تندیس‌های خود را از بهترین سنگ مرمر می‌ساخت.
verb - transitive
هرچیز (به ویژه جامه) که طبق مد روز باشد
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد fashion

  1. noun latest style, prevailing taste
    Synonyms: appearance, bandwagon, chic, configuration, convention, craze, cry, cultism, cultus, custom, cut, dernier cri, fad, faddism, figure, form, furor, in thing, last word, latest, latest thing, line, look, make, mode, model, mold, newest wrinkle, pattern, rage, shape, thing, tone, trend, usage, vogue
  2. noun attitude, manner
    Synonyms: convention, custom, demeanor, device, etiquette, form, formality, formula, guise, method, mode, modus operandi, mores, observance, order, practice, precedent, prescription, prevalence, procedure, sort, style, system, technique, tendency, tone, trend, usage, vein, vogue, way
  3. verb adjust, design, create
    Synonyms: accommodate, adapt, build, carve, construct, contrive, cook up, cut, devise, dream up, erect, fabricate, fit, forge, form, frame, knock together, make, manufacture, model, mold, plan, plot, produce, sculpture, shape, suit, tailor, throw together, turn out, work

Collocations

Idioms

لغات هم‌خانواده fashion

ارجاع به لغت fashion

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «fashion» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۳ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/fashion

لغات نزدیک fashion

پیشنهاد بهبود معانی