فقط تا پایان اردیبهشت فرصت دارید با قیمت ۱۴۰۳ اشتراک‌های فست‌دیکشنری را تهیه کنید.
آخرین به‌روزرسانی:

Bunch

bʌntʃ bʌntʃ

گذشته‌ی ساده:

bunched

شکل سوم:

bunched

سوم‌شخص مفرد:

bunches

وجه وصفی حال:

bunching

شکل جمع:

bunches

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable B1

خوشه (میوه)، دسته (شاخه و کلید و گل و غیره)

link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی واژگان کاربردی سطح متوسط

مشاهده

a bunch of grapes

یک خوشه‌ انگور

a bunch of bananas

یک خوشه موز

نمونه‌جمله‌های بیشتر

She received a beautiful bunch of flowers for her birthday.

برای تولدش دسته‌گل زیبایی دریافت کرد.

noun singular B1

دسته، گروه (از افراد)

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری

A bunch of tired old men who dread new things.

دسته‌ای پیر و وامانده که از چیزهای تازه می‌ترسند.

Those soldiers were a devoted and courageous bunch.

آن سربازان گروهی از‌خودگذشته و شجاع بودند.

noun plural

انگلیسی بریتانیایی آرایش و پیرایش جفت‌بافته (درمورد مو) (bunches)

The little girl's hair was styled in bunches.

موهای دختر کوچولو جفت‌بافته بود.

The hairstylist suggested putting her hair in bunches.

آرایشگر پیشنهاد کرد موهایش را جفت‌بافته کند.

verb - intransitive verb - transitive

جمع شدن، دسته شدن، جمع کردن، دسته کردن

The clouds bunch in the sky before a storm.

ابرها پیش از طوفان در آسمان جمع می‌شوند.

The students bunch around the teacher.

دانش‌آموزان دور معلم جمع می‌شوند.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

The farmer bunched the hay.

کشاورز یونجه را خوشه‌بندی کرد.

noun

برآمدگی، بادکردگی

a strange bunch on my arm

برآمدگی‌ای عجیب روی بازوی من

She noticed a painful bunch on her leg.

متوجه بادکردگی دردناکی روی پایش شد.

noun

انگلیسی آمریکایی یک‌عالمه

I have a bunch of homework to do before tomorrow.

یک‌عالمه تکالیف دارم که باید تا فردا انجام دهم.

There's a bunch of food left over from the party.

یک‌عالمه غذا از مهمانی باقی مانده است.

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد bunch

  1. noun collection of something
    Synonyms:
    group collection number lot quantity band team pile stack batch assortment bundle pack cluster gathering crowd mob mass multitude gang flock host knot party troop sheaf bevy parcel chunk heap mess oodles spray tuft clump blob hunk covey assemblage bouquet swarm thicket galaxy caboodle passel fascicle shock agglomeration crew shooting match shebang
    Antonyms:
    one individual
  1. verb gather in group
    Synonyms:
    group gather collect assemble crowd flock congregate cluster pack herd bundle mass cram
    Antonyms:
    separate scatter disperse divide spread

Phrasal verbs

bunch up

دور هم جمع شدن، انباشته شدن یا کردن، به هم گرایش داشتن

Idioms

the best of a bad bunch

در میان بدها از همه بهتر (یا کمتر بد)

the pick of the bunch (the best of the bunch)

گل سرسبد، زبده‌ترین، نخبه

to wear one's hair in bunches

گیسو را از وسط فرق باز کردن و در پشت سر به صورت دو گره درآوردن، گیسو را خرگوشی یا دم موشی کردن

ارجاع به لغت bunch

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «bunch» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/bunch

لغات نزدیک bunch

پیشنهاد بهبود معانی