امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Bunch

bʌntʃ bʌntʃ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    bunched
  • شکل سوم:

    bunched
  • سوم‌شخص مفرد:

    bunches
  • وجه وصفی حال:

    bunching
  • شکل جمع:

    bunches

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable B1
خوشه (میوه)، دسته (شاخه و کلید و گل و غیره)

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

خرید اشتراک فست دیکشنری
- a bunch of grapes
- یک خوشه‌ انگور
- a bunch of bananas
- یک خوشه موز
- She received a beautiful bunch of flowers for her birthday.
- برای تولدش دسته‌گل زیبایی دریافت کرد.
noun singular B1
دسته، گروه (از افراد)
- A bunch of tired old men who dread new things.
- دسته‌ای پیر و وامانده که از چیزهای تازه می‌ترسند.
- Those soldiers were a devoted and courageous bunch.
- آن سربازان گروهی از‌خودگذشته و شجاع بودند.
noun plural
انگلیسی بریتانیایی آرایش و پیرایش جفت‌بافته (درمورد مو) (bunches)
- The little girl's hair was styled in bunches.
- موهای دختر کوچولو جفت‌بافته بود.
- The hairstylist suggested putting her hair in bunches.
- آرایشگر پیشنهاد کرد موهایش را جفت‌بافته کند.
verb - intransitive verb - transitive
جمع شدن، دسته شدن، جمع کردن، دسته کردن
- The clouds bunch in the sky before a storm.
- ابرها پیش از طوفان در آسمان جمع می‌شوند.
- The students bunch around the teacher.
- دانش‌آموزان دور معلم جمع می‌شوند.
- The farmer bunched the hay.
- کشاورز یونجه را خوشه‌بندی کرد.
noun
برآمدگی، بادکردگی
- a strange bunch on my arm
- برآمدگی‌ای عجیب روی بازوی من
- She noticed a painful bunch on her leg.
- متوجه بادکردگی دردناکی روی پایش شد.
noun
انگلیسی آمریکایی یک‌عالمه
- I have a bunch of homework to do before tomorrow.
- یک‌عالمه تکالیف دارم که باید تا فردا انجام دهم.
- There's a bunch of food left over from the party.
- یک‌عالمه غذا از مهمانی باقی مانده است.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد bunch

  1. noun collection of something
    Synonyms:
    agglomeration assemblage assortment band batch bevy blob bouquet bundle caboodle chunk clump cluster covey crew crowd fascicle flock galaxy gang gathering group heap host hunk knot lot mass mess mob multitude number oodles pack parcel party passel pile quantity sheaf shebang shock shooting match spray stack swarm team thicket troop tuft
    Antonyms:
    individual one
  1. verb gather in group
    Synonyms:
    assemble bundle cluster collect congregate cram crowd flock group herd huddle mass pack
    Antonyms:
    disperse divide scatter separate spread

Phrasal verbs

  • bunch up

    دور هم جمع شدن، انباشته شدن یا کردن، به هم گرایش داشتن

Idioms

  • to wear one's hair in bunches

    گیسو را از وسط فرق باز کردن و در پشت سر به صورت دو گره درآوردن، گیسو را خرگوشی یا دم موشی کردن

ارجاع به لغت bunch

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «bunch» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/bunch

لغات نزدیک bunch

پیشنهاد بهبود معانی