با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Bunch

bʌntʃ bʌntʃ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    bunched
  • شکل سوم:

    bunched
  • سوم‌شخص مفرد:

    bunches
  • وجه وصفی حال:

    bunching
  • شکل جمع:

    bunches

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable B1
خوشه (میوه)، دسته (شاخه و کلید و گل و غیره)

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری
- a bunch of grapes
- یک خوشه‌ انگور
- a bunch of bananas
- یک خوشه موز
- She received a beautiful bunch of flowers for her birthday.
- برای تولدش دسته‌گل زیبایی دریافت کرد.
noun singular B1
دسته، گروه (از افراد)
- A bunch of tired old men who dread new things.
- دسته‌ای پیر و وامانده که از چیزهای تازه می‌ترسند.
- Those soldiers were a devoted and courageous bunch.
- آن سربازان گروهی از‌خودگذشته و شجاع بودند.
noun plural
انگلیسی بریتانیایی آرایش و پیرایش جفت‌بافته (درمورد مو) (bunches)
- The little girl's hair was styled in bunches.
- موهای دختر کوچولو جفت‌بافته بود.
- The hairstylist suggested putting her hair in bunches.
- آرایشگر پیشنهاد کرد موهایش را جفت‌بافته کند.
verb - intransitive verb - transitive
جمع شدن، دسته شدن، جمع کردن، دسته کردن
- The clouds bunch in the sky before a storm.
- ابرها پیش از طوفان در آسمان جمع می‌شوند.
- The students bunch around the teacher.
- دانش‌آموزان دور معلم جمع می‌شوند.
- The farmer bunched the hay.
- کشاورز یونجه را خوشه‌بندی کرد.
noun
برآمدگی، بادکردگی
- a strange bunch on my arm
- برآمدگی‌ای عجیب روی بازوی من
- She noticed a painful bunch on her leg.
- متوجه بادکردگی دردناکی روی پایش شد.
noun
انگلیسی آمریکایی یک‌عالمه
- I have a bunch of homework to do before tomorrow.
- یک‌عالمه تکالیف دارم که باید تا فردا انجام دهم.
- There's a bunch of food left over from the party.
- یک‌عالمه غذا از مهمانی باقی مانده است.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد bunch

  1. noun collection of something
    Synonyms: agglomeration, assemblage, assortment, band, batch, bevy, blob, bouquet, bundle, caboodle, chunk, clump, cluster, covey, crew, crowd, fascicle, flock, galaxy, gang, gathering, group, heap, host, hunk, knot, lot, mass, mess, mob, multitude, number, oodles, pack, parcel, party, passel, pile, quantity, sheaf, shebang, shock, shooting match, spray, stack, swarm, team, thicket, troop, tuft
    Antonyms: individual, one
  2. verb gather in group
    Synonyms: assemble, bundle, cluster, collect, congregate, cram, crowd, flock, group, herd, huddle, mass, pack
    Antonyms: disperse, divide, scatter, separate, spread

Phrasal verbs

  • bunch up

    دور هم جمع شدن، انباشته شدن یا کردن، به هم گرایش داشتن

Idioms

ارجاع به لغت bunch

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «bunch» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/bunch

لغات نزدیک bunch

پیشنهاد بهبود معانی