درخور، مناسب، شایسته،لایق، درست، صحیح، چسبنده، به اندازه، برازندگی
لیست کامل لغات دستهبندی شدهی واژگان کاربردی سطح متوسط
at a fitting time
در موقع مقتضی
corn that is fit to store
ذرتی که برای انبار کردن خوب است
He keeps fit by swimming.
او با شنا کردن خود را سالم نگهمیدارد.
fit for a king
درخور یک پادشاه
fit physically and mentally
از نظر جسمی و روانی سالم
مناسب بودن، خوردن به، همخوانی داشتن
تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)
behavior that doesn't fit a teacher
رفتاری که درخور یک معلم نیست
Choose a name that fits this product.
اسمی انتخاب کن که به این محصول بخورد.
This color doesn't fit this room.
این رنگ به این اتاق نمیخورد.
That husband and wife fit each other.
آن زن و شوهر با هم همسازند.
His coat fits well.
کت او اندازه است.
food fit to eat
غذای قابلخوردن
اندازه کردن، تناسب داشتن(اندازه/ شکل)، متناسب کردن، تطبیق کردن، مطابقت دادن، جا دادن
to get the ship fit for sea
کشتی را برای (رفتن به دریا) آماده کردن
Let the punishment fit the crime.
بگذارید تنبیه با جرم تناسب داشته باشد.
This radio doesn't fit into the box.
این رادیو در جعبه جا نمیگیرد.
These shoes do not fit.
این کفش اندازه نیست.
This film is not fit for children.
این فیلم برای بچهها مناسب نیست.
His education fits him for the job.
تحصیلاتش او را برای این کار واجد شرایط میکند.
تناسب
a tight fit
لباس چسبان، لباس (یا اندازهی) تنگ
a good fit
لباس اندازه، اندازهی خوب
قسمتی از شعر یا سرود، بند
ضربت یا تأکید موسیقی
بیهوشی، غش، حالت ناگهانی و زود گذر، حمله
a fit of banking activities
توفان فعالیتهای بانکی
a fit of anxiety
غرق شدن در دلواپسی
a fit of laughter
شلیک خنده، از خنده بیخود شدن
her fit of jealousy
غلیان حسادت او
He left the house in a fit of anger.
خانه را در اوج خشم ترک کرد.
She was seized with a fit.
او دچار حمله شد.
a fit of coughing
سرفههای شدید و پشت سر هم (بهسرفهافتادن)
She was fit to scream.
او در شرف شیون زدن بود.
Finding out that her mother wasn't home, the child threw a fit.
وقتی بچه فهمید که مادرش خانه نیست المشنگه زیادی راه انداخت.
to fit a key in a lock
کلید را در داخل قفل قرار دادن (توی قفل کردن)
to fit another passenger into a crowded bus
یک مسافر دیگر را در اتوبوس شلوغ چپاندن
to fit him for a new pair of shoes
(پایش را) برای کفش نو اندازه گرفتن
(عامیانه) بسیار عصبانی، دیوانه از شدت خشم
صحیح و سالم. سرحال. سر و مر و گنده. سالم و سرحال
صلاح دانستن، صواب دانستن
خیلی خشمگین شدن، اعراض کردن، (از شدت خشم و غیره) از خود بیخود شدن، بیتابی کردن
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «fit» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/fit