با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Fit

fɪt fɪt
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    fit
  • شکل سوم:

    fit
  • سوم‌شخص مفرد:

    fits
  • وجه وصفی حال:

    fitting
  • شکل جمع:

    fits
  • صفت تفضیلی:

    fitter
  • صفت عالی:

    fittest

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

adjective B1
درخور، مناسب، شایسته،لایق، درست، صحیح، چسبنده، به اندازه، برازندگی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری
- at a fitting time
- در موقع مقتضی
- corn that is fit to store
- ذرتی که برای انبار کردن خوب است
- He keeps fit by swimming.
- او با شنا کردن خود را سالم نگه‌می‌دارد.
- fit for a king
- درخور یک پادشاه
- fit physically and mentally
- از نظر جسمی و روانی سالم
verb - intransitive
مناسب بودن، خوردن به، هم‌خوانی داشتن
- behavior that doesn't fit a teacher
- رفتاری که درخور یک معلم نیست
- Choose a name that fits this product.
- اسمی انتخاب کن که به این محصول بخورد.
- This color doesn't fit this room.
- این رنگ به این اتاق نمی‌خورد.
- That husband and wife fit each other.
- آن زن و شوهر با هم هم‌سازند.
- His coat fits well.
- کت او اندازه است.
- food fit to eat
- غذای قابل‌خوردن
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - transitive
اندازه کردن، تناسب داشتن(اندازه/ شکل)، متناسب کردن، تطبیق کردن، مطابقت دادن، جا دادن
- to get the ship fit for sea
- کشتی را برای (رفتن به دریا) آماده کردن
- Let the punishment fit the crime.
- بگذارید تنبیه با جرم تناسب داشته باشد.
- This radio doesn't fit into the box.
- این رادیو در جعبه جا نمی‌گیرد.
- These shoes do not fit.
- این کفش اندازه نیست.
- This film is not fit for children.
- این فیلم برای بچه‌ها مناسب نیست.
- His education fits him for the job.
- تحصیلاتش او را برای این کار واجد شرایط می‌کند.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun countable
تناسب
- a tight fit
- لباس چسبان، لباس (یا اندازه‌ی) تنگ
- a good fit
- لباس اندازه، اندازه‌ی خوب
noun countable
قسمتی از شعر یا سرود، بند
noun countable
ضربت یا تأکید موسیقی
noun countable
بیهوشی، غش، حالت ناگهانی و زود گذر، حمله
- a fit of banking activities
- توفان فعالیت‌های بانکی
- a fit of anxiety
- غرق شدن در دلواپسی
- a fit of laughter
- شلیک خنده، از خنده بیخود شدن
- her fit of jealousy
- غلیان حسادت او
- He left the house in a fit of anger.
- خانه را در اوج خشم ترک کرد.
- She was seized with a fit.
- او دچار حمله شد.
- a fit of coughing
- سرفه‌های شدید و پشت سر هم (به‌سرفه‌افتادن)
- She was fit to scream.
- او در شرف شیون زدن بود.
- Finding out that her mother wasn't home, the child threw a fit.
- وقتی بچه فهمید که مادرش خانه نیست الم‌شنگه زیادی راه انداخت.
- to fit a key in a lock
- کلید را در داخل قفل قرار دادن (توی قفل کردن)
- to fit another passenger into a crowded bus
- یک مسافر دیگر را در اتوبوس شلوغ چپاندن
- to fit him for a new pair of shoes
- (پایش را) برای کفش نو اندازه گرفتن
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد fit

  1. adjective suitable, appropriate
    Synonyms: able, adapted, adequate, advantageous, apposite, apt, becoming, befitting, beneficial, capable, comely, comme il faut, competent, conformable, convenient, correct, correspondent, deserving, desirable, due, equipped, equitable, expedient, favorable, feasible, felicitous, fitted, fitting, good enough, happy, just, likely, meet, opportune, practicable, preferable, prepared, proper, qualified, ready, right, rightful, seasonable, seemly, tasteful, timely, trained, well-suited, wise, worthy
    Antonyms: inadequate, inappropriate, incorrect, unfit, unsuitable, unsuited, unworthy
  2. adjective healthy, in good physical shape
    Synonyms: able-bodied, competent, fit as a fiddle, hale, in good condition, muscled, robust, slim, sound, strapping, toned, trim, up to snuff, well, wholesome, wrapped tight
    Antonyms: inadequate, poor, weak
  3. noun seizure; sudden emotion
    Synonyms: access, attack, blow, bout, burst, caprice, conniption, convulsion, epileptic attack, frenzy, humor, jumps, mood, outbreak, outburst, paroxysm, rage, rush, spasm, spate, spell, stroke, tantrum, throe, torrent, turn, twitch, whim, whimsy
  4. verb belong, correspond
    Synonyms: accord, agree, answer, apply, be apposite, be apt, become, be comfortable, be consonant, befit, be in keeping, click, concur, conform, consist, dovetail, go, go together, go with, harmonize, have its place, interlock, join, match, meet, parallel, relate, respond, set, suit, tally
  5. verb equip
    Synonyms: accommodate, accoutre, arm, fix, furnish, get, implement, kit out, make, make up, outfit, prepare, provide, ready, rig
  6. verb adapt, change
    Synonyms: adjust, alter, arrange, conform, dispose, fashion, modify, place, position, quadrate, reconcile, shape, square, suit, tailor, tailor-make

Idioms

  • fit to be tied

    (عامیانه) بسیار عصبانی، دیوانه از شدت خشم

  • fit as a fiddle

    صحیح و سالم. سرحال. سر و مر و گنده. سالم و سرحال

  • see fit (to)

    صلاح دانستن، صواب دانستن

  • by fits and starts

    دارای دوران فعالیت شدید و سپس دوران آرامش

    (با) فعالیت شدید و منقطع

  • have a fit (or throw a fit)

    خیلی خشمگین شدن، اعراض کردن، (از شدت خشم و غیره) از خود بیخود شدن، بی‌تابی کردن

لغات هم‌خانواده fit

ارجاع به لغت fit

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «fit» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/fit

لغات نزدیک fit

پیشنهاد بهبود معانی