با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Busy

ˈbɪzi ˈbɪzi
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    busied
  • شکل سوم:

    busied
  • سوم‌شخص مفرد:

    busies
  • وجه وصفی حال:

    busying
  • صفت تفضیلی:

    busier
  • صفت عالی:

    busiest

توضیحات

مخفف این لغت در حالت عامیانه bz است.

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

adjective A2
مشغول، پرمشغله (شخص)

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری
- I can't come because I am very busy.
- نمی‌توانم بیایم چون خیلی مشغول هستم.
- John is busier than ever.
- جان از هر وقت دیگری پرمشغله‌تر است.
- Mehri is busy until two P.M.
- مهری تا ساعت دو بعدازظهر کار دارد.
adjective A1
شلوغ، پرتکاپو، پررفت‌وآمد، پرجنب‌وجوش (مکان)
- busy shops
- دکان‌های شلوغ
- The airport terminal was a busy.
- پایانه‌ی فرودگاه پرجنب‌وجوش بود.
- busy street
- خیابان پررفت‌وآمد
adjective A1
پرمشغله، شلوغ (زمان)
- He spent a busy summer in New York.
- تابستان پرمشغله‌ای را در نیویورک گذراند.
- Tomorrow will be a busy day for me.
- فردا روز شلوغی برای من خواهد بود.
adjective
مشغول (خط تلفن)
- Your telephone was busy all day.
- تلفن شما تمام روز مشغول بود.
- The busy phone rang nonstop.
- تلفن مشغول بی‌وقفه زنگ می‌خورد.
adjective
پرجزئیات، دارای جزئیات بیش‌ازحد، شلوغ
- a busy floral wallpaper
- کاغذدیواری پرجزئیات
- The Christmas tree looked busy.
- درخت کریسمس شلوغ به نظر می‌رسید.
verb - intransitive verb - transitive
مشغول کردن، مشغول ... بودن، سرگرم کردن، سرگرم ... بودن
- I am busy writing a new dictionary.
- مشغول نوشتن فرهنگ جدیدی هستم.
- to busy oneself with something
- خود را سرگرم کاری کردن
- How do you keep busy these days?
- این روزها چگونه خود را سرگرم می‌کنی؟
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد busy

  1. adjective engaged, at work
    Synonyms: active, already taken, assiduous, at it, buried, diligent, employed, engaged, engrossed, having a full plate, having enough on one’s plate, having fish to fry, having many irons in the fire, hustling, in a meeting, in conference, industrious, in someone else’s possession, in the field, in the laboratory, occupied, on assignment, on duty, on the go, overloaded, persevering, slaving, snowed, swamped, tied up, unavailable, up to one’s ears, with a customer, working
    Antonyms: idle, quiet, unbusy, unemployed, unengaged
  2. adjective active, on the go
    Synonyms: bustling, busy as a beaver, energetic, full, fussy, hectic, humming, hustling, lively, popping, restless, strenuous, tireless, tiring
    Antonyms: idle, inactive, lazy
  3. adjective nosy, impertinent
    Synonyms: butting in, curious, forward, inquisitive, interfering, intrusive, meddlesome, meddling, nebby, obtrusive, officious, prying, pushy, snoopy, stirring, troublesome

Collocations

  • keep busy

    خود را سرگرم کردن، (خود را) مشغول نگه داشتن

Idioms

  • busy as a bee

    خیلی گرفتار، دارای کار زیاد، پر مشغله

ارجاع به لغت busy

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «busy» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/busy

لغات نزدیک busy

پیشنهاد بهبود معانی