با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Time

taɪm taɪm
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    timed
  • شکل سوم:

    timed
  • سوم‌شخص مفرد:

    times
  • وجه وصفی حال:

    timing
  • شکل جمع:

    times

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun singular A2
زمان، وقت، هنگام، ساعت، مدت، گاه، فرصت، مجال، عمر

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری
- a machine that performs three operations at a time
- ماشینی که سه عمل را در یک وهله انجام می‌دهد
- at the time of his death
- در هنگام مرگش
- He did time for taking bribes.
- به‌‌دلیل رشوه‌گیری مدتی زندانی بود.
- geologic time
- دوره‌ی زمین‌شناسی
- during the time of his stay in Iran
- در مدت اقامت او در ایران
- dinner time
- وقت شام
- His time is almost over.
- عمر او تقریباً به سر رسیده است.
- The train arrived one hour ahead of time.
- قطار یک ساعت زود رسید.
- leisure time
- وقت تفریح
- any time you want
- هرگاه که تو بخواهی
- springtime
- هنگام بهار
- It is time to go.
- موقع رفتن است.
- Time passes quickly.
- زمان زود می‌گذرد.
- lunch time
- وقت ناهار
- What time is it?
- ساعت چند است؟
- at this point in time
- در این برهه از زمان
- Now is the time to act.
- اکنون هنگام عمل است.
- After a time, she got up and left.
- پس از مدتی برخاست و رفت.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun plural
زمانه، ایام، روزگار
- prehistoric times
- دوران ما قبل تاریخ
- Do you remember the happy times we had together?
- آیا دوران خوشی را که با هم داشتیم به‌ یاد داری؟
- modern times
- عصر جدید
- The times were difficult.
- زمانه پر از دشواری بود.
- in ancient times
- در عهد باستان
noun countable
بار، دفعه
- several times
- چندین بار
- He shouted two more times.
- دوبار دیگر فریاد کشید.
- The second time I saw her she was ill.
- دومین دفعه‌ای که او را دیدم، بیمار بود.
- seven times your weight
- هفت برابر وزن تو
- two times four
- دو ضربدر چهار
verb - transitive
وقت معین کردن، برنامه‌ریزی کردن، زمانبندی کردن
- They timed the attack to coincide with a holiday.
- زمان حمله را طوری تنظیم کردند که با یک روز تعطیل هم‌زمان باشد.
verb - transitive
ساعت را تنظیم کردن
- I will time my watch with yours.
- ساعتم را با ساعت تو تطبیق خواهم کرد.
verb - transitive
مرور زمان را ثبت کردن
- to time a runner
- دونده را سرعت‌سنجی کردن
verb - transitive
متقارن ساختن
adjective
زمانی، مدتی، ساعتی
- a time loan
- وام مدت‌دار
- a time bomb
- بمب ساعتی
- a time payment
- پرداخت قسطی
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد time

  1. noun temporal length of event or entity’s existence, period
    Synonyms: age, allotment, bit, bout, chronology, clock, continuance, date, day, duration, epoch, era, eternity, extent, future, generation, go, hour, infinity, instance, instant, interval, juncture, lastingness, life, life span, lifetime, many a moon, moment, month, occasion, pace, past, point, present, season, second, shift, space, span, spell, stage, stint, stretch, tempo, term, tide, tour, turn, week, while, year
  2. noun opportunity
    Synonyms: break, chance, heyday, look-in, occasion, opening, peak, shot, show, squeak

Collocations

  • abreast of the times

    مطابق یا همراه با زمان، مطلع به آخرین اطلاعات، آگاه بر اوضاع زمانه

  • against time

    در مسابقه یا گذشت زمان، کوشش در انجام کار پیش از انقضای وقت

  • ahead of time

    قبل از وقت (موعد)

    پیش از مدت معین، قبل از وقت

  • at one time

    1- هم‌زمان، باهم 2- سابقاً، قبلاً، پیشترها

  • at the same time

    1- هم‌زمان، باهم

    2- در عین حال، ضمنا

    1- در همان زمان، در همان هنگام 2- به‌هرحال، با وجوداین، در عین حال

  • between times

    در میان دو زمان یا دوره، در آن میان

  • gain time

    1- (ساعت و غیره) تند کار کردن، جلو رفتن 2- (در جستجوی فرصت و غیره) وقت تلف

  • in time

    1- بالأخره، دیر یا زود 2- به‌موقع، در وقت مناسب، سر وقت 3- موزون

  • lose time

    1- (ساعات و غیره) آهسته کار کردن، عقب افتادن 2- فرصت یا وقت از دست دادن

  • on one's own time

    در ساعات غیر اداری، در اوقات متعلق به خود شخص

  • on time

    1- سر وقت، در زمان مقرر 2- قسطی، مدت‌دار

  • out of time

    1- بی‌موقع، نابه‌هنگام 2- ناموزون، بی‌آهنگ

  • time of life

    عمر، سن

  • time was

    در گذشته، زمان‌هایی بود که در آن...

  • time after time

    بارها و بارها، دوباره و دوباره، چندین و چند بار، برای چندمین بار

Idioms

  • at one time

    1- هم‌زمان، باهم 2- سابقاً، قبلاً، پیشترها

  • at times

    گهگاه، گاه‌به‌گاه، برخی از اوقات

  • behind the times

    قدیمی مسلک، عقب‌افتاده، امل، از حال بی‌خبر

  • do (or serve) time

    (عامیانه) زندانی بودن

  • for the time being

    فعلاً، حالا

    فعلاً، موقتاً

  • from time to time

    گاه و بیگاه، گهگاه، هرچند وقت یکبار

  • gain time

    1- (ساعت و غیره) تند کار کردن، جلو رفتن 2- (در جستجوی فرصت و غیره) وقت تلف

  • in good time

    1- در موقع مناسب 2- به‌سرعت، زود

  • lose time

    1- (ساعات و غیره) آهسته کار کردن، عقب افتادن 2- فرصت یا وقت از دست دادن

  • make time

    1- (قطار و غیره - برای جبران دیر کرد) تندتر رفتن، وقت از‌دست‌رفته را جبران کردن 2- تندتر کار کردن، سریع عمل کردن

  • make time with

    (امریکا - عامیانه) جلب محبت کردن، رابطه‌ی جنسی برقرار کردن، به تور زدن (کسی را)

  • many a time

    اغلب، بسیاری از اوقات، بسا

  • on time

    1- سر وقت، در زمان مقرر 2- قسطی، مدت‌دار

  • pass the time of day

    سلام و تعارف کردن

  • time and tide wait for no man

    فرصت را از دست نده

  • time flies

    زمان خیلی زود می‌گذرد، زمان خیلی سریع می‌گذرد، زمان مثل برق و باد می‌گذرد

  • time heals all wounds

    زمان آزردگی‌ها را التیام می‌بخشد

  • time of one's life

    (امریکا - عامیانه) دوران خوش

  • time on one's hands

    وقت زیاد، وقت بیکاری

  • time after time

    بارها و بارها، دوباره و دوباره، چندین و چند بار، برای چندمین بار

  • time and again

    بارها و بارها، به‌کرّات، به‌دفعات، چندین و چند بار

  • time is money

    وقت طلاست (زمان بسیار ارزشمند است)

لغات هم‌خانواده time

ارجاع به لغت time

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «time» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/time

لغات نزدیک time

پیشنهاد بهبود معانی