با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Function

ˈfʌŋkʃn ˈfʌŋkʃn
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    functioned
  • شکل سوم:

    functioned
  • سوم‌شخص مفرد:

    functions
  • وجه وصفی حال:

    functioning
  • شکل جمع:

    functions

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable B2
عمل، کار، وظیفه، نقش، کارکرد، عملکرد، خویشکاری

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری
- the function of education in our society
- نقش آموزش در جامعه‌ی ما
- This computer program can perform several functions.
- این برنامه‌ی کامپیوتری چندین کار انجام می‌دهد.
- the digestive function of the stomach
- کار گوارشی معده
noun
ریاضی کامپیوتر تابع، پردازه، عملیات
noun
پذیرایی رسمی، آیین رسمی، (جمع) مراسم رسمی، جشن، ضیافت، گردهمایی
- The monthly function of the club includes dinner and also dance.
- جشن ماهیانه‌ی باشگاه شامل شام و رقص هم می‌شود.
verb - intransitive
کار کردن، عمل کردن، به وظیفه خود عمل کردن
- When the brain stops functioning.
- وقتی که مغز از کار می‌افتد.
noun
(زبان‌شناسی) نقش
verb - intransitive
(با as) به عنوان (چیزی) عمل کردن، کاربرد داشتن، (به جای چیزی) به کار خوردن
- function as
- کار چیزی را کردن، نقش چیزی را ایفا کردن، در نقش چیزی به کار رفتن
- This bench also functions as my bed.
- این نیمکت برایم کار تختخواب را هم می‌کند.
- This radio is not functioning.
- این رادیو درست کار نمی‌کند.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد function

  1. noun capacity, job
    Synonyms: action, activity, affair, behavior, business, charge, concern, duty, employment, exercise, faculty, goal, mark, mission, object, objective, occupation, office, operation, part, post, power, province, purpose, raison d’être, responsibility, role, service, situation, target, task, use, utility, work
  2. noun social occasion
    Synonyms: affair, celebration, do, gathering, get-together, meeting, party, reception
  3. verb perform, work
    Synonyms: act, act the part, behave, be in action, be in commission, be in operation, be running, cook, do, do duty, do one’s thing, get with it, go, go to town, move, officialize, officiate, operate, percolate, react, run, serve, take, take care of business
    Antonyms: idle, malfunction

لغات هم‌خانواده function

ارجاع به لغت function

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «function» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/function

لغات نزدیک function

پیشنهاد بهبود معانی