امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Part

pɑːrt pɑːt
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    parted
  • شکل سوم:

    parted
  • سوم‌شخص مفرد:

    parts
  • وجه وصفی حال:

    parting
  • شکل جمع:

    parts

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable A2
جزء ، قطعه، پاره، بخش، عضو، عنصر

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در ایکس
- Boil the rice with two parts water!
- برنج را با دو برابر آب بجوشان!
- Each part of sugar needs five parts of flour.
- برای هر پیمانه شکر پنج پیمانه آرد لازم است.
- For the most part, that country is dry and mountainous.
- آن کشور به طور کلی خشک و کوهستانی است.
- engine parts
- اجزای موتور
- a part of my life
- بخشی از عمر من
noun plural
اندام‌های خصوصی، اندام تناسلی
noun countable
سرزمین، منطقه
- I am new in these parts.
- تازگی به این سرزمین آمده‌ام.
noun countable
استعداد، جربزه، توانایی
- a man of parts
- مرد پراستعداد
noun countable
کار، وظیفه، تکلیف
- It is the part of a poet to inspire.
- کار شاعر این است که الهام‌گر باشد.
noun countable
نقش، سهم
- He took part in the demonstration.
- او در تظاهرات شرکت کرد.
- The actress played her part well.
- هنرپیشه نقش خود را خوب بازی کرد.
- I, for my part, refuse to go.
- من به سهم خودم از رفتن امتناع می‌کنم.
verb - transitive
جدا کردن، تفکیک کردن
- He parts his hair on the left side.
- او در طرف چپ سرش فرق باز می‌کند.
- War parted children from their parents.
- جنگ، بچه‌ها را از والدینشان جدا کرد.
- The children are fighting; go and part them!
- بچه‌ها دارند کتک کاری می‌کنند؛ برو آن‌ها را از هم سوا کن!
- to part goats from the herd
- بزها را از گله جدا کردن
- He parted the rice among the poor.
- او برنجها را میان فقرا بخش کرد.
verb - intransitive
جدا شدن، تفکیک شدن
- They parted in tears.
- آن‌ها گریان از هم جدا شدند.
- Here the river parts into two branches.
- در اینجا رودخانه به دو شاخه تقسیم می‌شود.
- She was not willing to part from her husband.
- او مایل نبود از شوهرش جدا شود.
- He would by no means part from his precious bag.
- او به‌هیچ‌وجه از کیف پربهای خود جدا نمی‌شود.
- The curtains parted and she appeared on the stage.
- پرده‌ها باز شدند و او بر صحنه ظاهر شد.
adjective
ناتمام، بخشی، جزئی، نیمه، نیمه‌کاره، ناقص، نسبی
- part payments
- پرداخت‌های قسطی
- She is part Iranian and part American.
- او نیمه ایرانی و نیمه امریکایی است.
- a part truth
- حقیقت نسبی
adverb
تا حدی، نسبتاً، تا حدودی
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد part

  1. noun piece, portion of something
    Synonyms:
    allotment any apportionment articulation atom bit bite branch chip chunk component constituent cut department detail division element extra factor fraction fragment helping hunk ingredient installment item limb lot lump measure meed member module moiety molecule organ parcel particle partition piece quantum quota ration scrap section sector segment share side slab slice sliver splinter subdivision unit
    Antonyms:
    whole
  1. noun person or group’s interest, concern
    Synonyms:
    behalf bit business capacity cause charge duty faction function involvement office party place responsibility role say share side task work
  1. noun theatrical role
    Synonyms:
    antagonist bit bit part cameo character dialogue hero lead leading role lines minor role piece principal character protagonist romantic lead silent bit stock character straight part supporting role title role villain walk-on
  1. verb break, disconnect
    Synonyms:
    articulate break up cleave come apart detach dichotomize disjoin dismantle dissever disunite divide factor itemize particularize partition portion rend section segment separate sever slice split strip subdivide sunder tear
    Antonyms:
    connect join
  1. verb leave, go away from someone
    Synonyms:
    break break off break up clear out cut and run dedomicile depart ease out go go separate ways hit the road leave flat part company pull out push off quit quit the scene say goodbye separate ship out shove off split split up take a hike take leave take off walk out on withdraw
    Antonyms:
    arrive come

Phrasal verbs

  • part with

    رها کردن، دادن، (از سرچیزی) گذشتن

Collocations

Idioms

  • for one's part

    تا آنجایی که مربوط به کسی می‌شود

  • in good part

    1- به‌طور کلی، معمولاً، بیشتر 2- با خوش‌رویی، با خوش‌طینتی

  • part and parcel (of something)

    جزء لاینفک، بخش اجتناب‌ناپذیر، بخش عمده و اساسی چیزی، جزء جدایی‌ناپذیر، جزء تفکیک‌نشدنی

  • part company

    1- (با: with) ترک هم‌نشینی کردن، ترک رابطه کردن 2- جدا شدن (و در دو جهت مختلف رفتن)

    از هم جدا شدن

  • play a part

    1- نقش داشتن (در)، سهم داشتن، دخیل بودن 2- تو بازی رفتن

  • take someone's part

    جانب (یا طرف) کسی را گرفتن، (از کسی) طرفداری کردن

لغات هم‌خانواده part

ارجاع به لغت part

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «part» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/part

لغات نزدیک part

پیشنهاد بهبود معانی