فقط تا پایان اردیبهشت فرصت دارید با قیمت ۱۴۰۳ اشتراک‌های فست‌دیکشنری را تهیه کنید.
آخرین به‌روزرسانی:

Component

kəmˈpoʊnənt kəmˈpəʊnənt

شکل جمع:

components

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable C1

اجزا، جزء، قطعه، بخش

link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی واژگان کاربردی سطح پیشرفته

مشاهده

The battery is one of the main components of this motor.

باطری یکی از بخش‌های عمده‌ی این موتور است.

Fresh fruit and vegetables are an essential component of a healthy diet.

میوه و سبزیجات تازه جزء حیاتی یک رژیم غذایی سالم است.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

The company manufactures various electronic components.

این شرکت قطعات الکترونیکی مختلفی را تولید می‌کند.

Careful selection of components ensures product quality.

انتخاب دقیق اجزاء، کیفیت محصول را تضمین می‌کند.

noun countable

فیزیک مؤلفه (اطلاعاتی که بردار نمایش می‌دهد)

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در اینستاگرام

Understanding each component is key to troubleshooting.

درک هر مؤلفه، کلید عیب‌یابی است.

The x-axis component represents the horizontal force.

مؤلفه‌ی محور x نشان‌دهنده‌ی نیروی افقی است.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

This component is essential for determining the vector's direction.

این مؤلفه برای تعیین جهت بردار ضروری است.

noun countable

ویژگی، بخش، جزء

Trust is an essential component of any successful relationship.

اعتماد، بخش ضروری در هر رابطه‌ی موفقی است.

Hard work is a major component of achieving your goals.

سخت‌کوشی، جزء اصلی برای دستیابی به اهداف شما است.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

Communication is a key component for effective teamwork.

ارتباط، ویژگی کلیدی برای کار تیمی مؤثر است.

adjective

ترکیب‌کننده، ترکیب‌دهنده، تشکیل‌دهنده

These are the component ingredients of the recipe.

این‌ها مواد تشکیل‌دهنده‌ی دستور غذا هستند.

The engine is a component part of the vehicle.

موتور، از اجزای تشکیل‌دهنده‌ی خودرو است.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

component parts

اجزای ترکیب‌دهنده

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد component

  1. adjective constituent
    Synonyms:
    basic fundamental elemental integral inherent intrinsic composing part of part and parcel of
  1. noun part, element
    Synonyms:
    part piece item unit element ingredient factor constituent segment making makings fixings plug-in peripheral
    Antonyms:
    whole

ارجاع به لغت component

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «component» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/component

لغات نزدیک component

پیشنهاد بهبود معانی