امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Component

kəmˈpoʊnənt kəmˈpəʊnənt
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • شکل جمع:

    components

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable C1
اجزا، جز، مؤلفه

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری
- The battery is one of the main components of this motor.
- باطری یکی از بخش‌های عمده‌ی این موتور است.
- Fresh fruit and vegetables are an essential component of a healthy diet.
- میوه و سبزیجات تازه جزء حیاتی یک رژیم غذایی سالم است.
adjective countable
ترکیب‌کننده، ترکیب‌دهنده، تشکیل‌دهنده
- component parts
- اجزای تشکیل‌دهنده
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد component

  1. adjective constituent
    Synonyms: basic, composing, elemental, fundamental, inherent, integral, intrinsic, part and parcel of, part of
  2. noun part, element
    Synonyms: constituent, factor, fixings, ingredient, item, making, makings, peripheral, piece, plug-in, segment, unit
    Antonyms: whole

ارجاع به لغت component

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «component» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/component

لغات نزدیک component

پیشنهاد بهبود معانی