با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Elemental

ˌeləˈmentl ˌeləˈmentl
آخرین به‌روزرسانی:

معنی و نمونه‌جمله

noun adjective
عنصری ،وابسته به جسم بسیط ،خالص ،اصلی ،مقدماتی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری
- Hunger and sex are two elemental drives.
- گرسنگی و میل جنسی دو رانه‌ی بنیادی می‌باشند.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد elemental

  1. adjective Of or being an irreducible element
    Synonyms: elementary, basic, primitive, primordial, essential, constituent, fundamental, ultimate, underlying, rudimental, primary
  2. adjective Forming an essential element, as arising from the basic structure of an individual
    Synonyms: native, built-in, congenital, connatural, constitutional, inborn, inbred, indigenous, indwelling, ingrained, inherent, innate, intrinsic, natural

ارجاع به لغت elemental

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «elemental» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۹ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/elemental

لغات نزدیک elemental

پیشنهاد بهبود معانی