با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Piece

piːs piːs
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    pieced
  • شکل سوم:

    pieced
  • سوم‌شخص مفرد:

    pieces
  • وجه وصفی حال:

    piecing
  • شکل جمع:

    pieces

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable A2
تکه، قطعه، بخش، پارچه، فقره، عدد، نمونه، قسمت

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار اندروید فست دیکشنری
- two pieces of luggage
- دو عدد چمدان
- The written exam was a piece of cake.
- امتحان کتبی مثل آب خوردن بود.
- Did you read her piece in the paper?
- مقاله‌ی او را در روزنامه خواندی؟
- a piece of sculpture
- یک مجسمه
- a marvellous literary piece
- یک قطعه ادبی شگفت‌انگیز
- He played two pieces (of music).
- او دو قطعه موسیقی نواخت.
- This chair is made of nine pieces.
- این صندلی از نه قطعه ساخته شده است.
- a new piece of furniture
- یک عدد مبل جدید
- several pieces of important news
- چندین خبر مهم
- a piece of good advice
- یک نصیحت خوب
- a piece of paper
- یک صفحه (یا تکه) کاغذ
- a piece of land
- یک قواره قطعه زمین
- This cloth is sold by the piece.
- این پارچه را قواره‌ای می‌فروشند.
- a piece of chalk for writing
- یک تکه گچ برای نوشتن
- a piece of bread
- یک پاره نان
- a piece of meat
- یک لخته گوشت
- She put a piece of wood on the fire.
- او یک تکه چوب در آتش گذاشت.
- I cut my hand on a piece of glass.
- یک تکه شیشه دستم را برید.
- The glass fell and broke into a thousand pieces.
- لیوان افتاد و هزار تکه شد.
- One of the pieces of the watch fell off and got lost.
- یکی از قطعات ساعت افتاد و گم شد.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun countable
تفنگ، سلاح گرم
- a fowling-piece
- تفنگ برای شکار پرنده
noun countable
سکه
- a ten-pence piece
- یک سکه‌ی ده پنسی
verb - transitive
یک‌تکه کردن، وصله کردن، ترکیب کردن، وصل کردن، چسباندن
- to piece together the truth
- به حقیقت پی بردن
- Detectives tried to piece together the details of the crime.
- کارآگاهان کوشیدند که جزئیات جنایت را کنار هم قرار دهند.
- He pieced together parts of the torn paper money.
- او بخش‌های اسکناس پاره را به هم چسباند.
- to piece together parts of an engine
- قطعات موتور را سر هم کردن
- to piece a pair of trousers
- شلوار را وصله کردن
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد piece

  1. noun part
    Synonyms: allotment, bit, bite, chunk, cut, division, dole, end, example, fraction, fragment, gob, half, hunk, instance, interest, iota, item, length, lot, lump, member, moiety, morsel, parcel, percentage, portion, quantity, quota, sample, scrap, section, segment, share, shred, slice, smithereen, specimen
    Antonyms: whole
  2. noun work of art, music, writing
    Synonyms: arrangement, article, bit, composition, creation, discourse, dissertation, engraving, exposition, icon, item, lines, painting, paper, part, photograph, print, production, sketch, song, statue, study, theme, thesis, treatise, treatment, vignette, work
  3. verb put together
    Synonyms: assemble, combine, compose, create, fix, join, make, mend, patch, repair, restore, unite
    Antonyms: divide, separate

Collocations

  • break (or smash, full, tear) to pieces

    شکستن (یا خرد کردن یا کشیدن یا پاره کردن) و به تکه‌های کوچک تقسیم کردن، متلاشی کردن، تکه‌تکه کردن، داغون کردن

  • go to pieces

    1- تکه‌تکه شدن، فرو ریختن، خرد شدن 2- کنترل خود را از دست دادن

Idioms

ارجاع به لغت piece

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «piece» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/piece

لغات نزدیک piece

پیشنهاد بهبود معانی