با خرید اشتراک حرفه‌ای، می‌توانید پوشه‌ها و لغات ذخیره شده در بخش لغات من را در دیگر دستگاه‌های خود همگام‌سازی کنید

Live

lɪv laɪv lɪv laɪv
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    lived
  • شکل سوم:

    lived
  • سوم شخص مفرد:

    lives
  • وجه وصفی حال:

    living

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

  • verb - intransitive B1
    زندگی کردن، زنده ماندن، دوام آوردن، پایدار ماندن، زنده بودن، زیستن، سکون کردن، منزل کردن
    • - Some animals live for centuries.
    • - برخی جانوران صدها سال عمر می‌کنند.
    • - He lived a long life.
    • - او خیلی عمر کرد.
    • - one of the few who lived through war and famine
    • - یکی از اشخاص معدودی که از جنگ و قحطی جان به‌در برد
    • - He really knows how to live.
    • - او به‌راستی می‌داند که چگونه باید زیست.
    • - living in an apartment
    • - زندگی کردن در آپارتمان
    • - He is not expected to live through the night.
    • - انتظار نمی‌رود که امشب زنده بماند.
    • - Is his father still living?
    • - (آیا) پدر او هنوز زنده است؟
    • - (Ferdowsi) ... for he who sorrows, lives a shorter life
    • - ... که کمتر زید هر که او غم خورد(فردوسی)
    • - I now live in San Diego.
    • - من اکنون در ساندیاگو زندگی می‌کنم.
    • - Does anyone live in that house?
    • - آیا در آن خانه کسی سکونت دارد؟
    • - Fishes live in water.
    • - ماهی‌ها در آب زندگی می‌کنند.
    مشاهده نمونه‌جمله بیشتر
  • verb - transitive
    خوب زیستن، خوش بودن، زندگی خود را (به طرز خاص) گذراندن، زندگی کردن (به کمک چیزی)
    • - He still lives off his father.
    • - هنوز پدرش خرجی او را می‌دهد.
    • - to live on a pension
    • - با حقوق بازنشستگی زندگی کردن
    • - to live one's faith
    • - طبق دین خود زندگی کردن
    • - to live honorably
    • - با شرافت زندگی کردن
    • - She lives on fruits and vegetables.
    • - غذای او میوه و سبزیجات است.
    • - He lived a useful life.
    • - او زندگی پرثمری داشت.
    • - I am tired of working like a slave -- I want to live.
    • - از اینکه مانند یک برده کار کنم خسته شده‌ام، می‌خواهم واقعاً زندگی کنم.
    • - She lived her days happily.
    • - او ایام خود را به خوشی به‌سر می‌برد.
    • - I have to live up to my own moral standards, not yours!
    • - من باید مطابق معیارهای اخلاقی خودم زندگی کنم نه معیارهای شما!
    مشاهده نمونه‌جمله بیشتر
  • verb - intransitive
    در خاطره ها ماندن، باقیماندن
    • - Men's good deeds live after them.
    • - کارهای نیک مردم پس از آن‌ها باقی می‌ماند.
    • - That memory will live in my heart forever.
    • - آن خاطره همیشه در قلبم زنده خواهد بود.
  • adjective
    سرزنده، پراشتیاق، گرم، پرانرژی، با روح، درخشان و گیرا، پویا، (موضوع و داستان و خبر و غیره) حاد، داغ، جالب، گیرا، (آتش و غیره) افروخته، سوزان، درحال سوختن
    • - a live organization
    • - یک سازمان پر فعالیت
    • - an old woman with live eyes
    • - پیرزنی با چشمان درخشان و گیرا
    • - Air pollution is still a live subject.
    • - آلودگی هوا هنوز یک موضوع مورد بحث است.
    • - a live color
    • - رنگ زنده
    • - today's live issue
    • - مطلب داغ امروز
    • - a live spark
    • - اخگر درخشان
    مشاهده نمونه‌جمله بیشتر
  • adjective
    (چاپ) صفحه‌بندی شده، آماده‌ی چاپ
  • adjective
    به حالت طبیعی، (سنگ و مواد کانی) استخراج نشده، نابرهیخته
    • - live rocks
    • - سنگ‌های دست‌نخورده
  • adjective
    دارای خاصیت جهش (مانند توپ و لاستیک)، هجاک، جهش‌مند، جهمند
    • - a live rubber ball
    • - گوی لاستیکی جهمند
  • adjective
    (چوب کبریت) آماده‌ی آتش زدن، (هنوز) نسوخته، (مواد منفجره) هنوز منفجر نشده (ولی آماده‌ی آن)، ترکیدنی، رزمی، (سیم و غیره) برق دار، گیرنده
    • - a live match
    • - کبریت زنده
    • - live ammunition
    • - مهمات رزمی (آماده‌ی کاربرد)
    • - a live wire
    • - سیم برق‌دار
    • - live charcoal
    • - زغال سرخ، زغال گرفته
    • - He tossed a live cigarette out of the window.
    • - سیگار روشن را از پنجره بیرون انداخت.
    • - a live volcano
    • - آتش‌فشان فعال
    • - live cartridge
    • - فشنگ رزمی
    مشاهده نمونه‌جمله بیشتر
  • adjective
    زنده (در برابر: مرده dead) وابسته به زنده بودن و زندگان
    • - a live bomb
    • - بمب زنده
    • - This ship carries live sheep from Australia to Iran.
    • - این کشتی گوسفند زنده از استرالیا به ایران حمل می‌کند.
    • - live fish
    • - ماهی زنده
  • adjective
    آب و هوا تازه، خنک، پاک
  • adjective
    (رادیو و تلویزیون و غیره) برنامه‌ی زنده
    • - live coverage
    • - گزارش زنده، گزارش مستقیم
    • - a live broadcast
    • - پخش زنده، پخش مستقیم
  • adjective
    (مکانیک) گردانگر، نیرو رسان
    • - the live center of a lathe
    • - مرکز گردنده‌ی ماشین‌تراش
  • adjective
    ورزش درحین بازی، مشغول بازی
    • - A live ball.
    • - توپ که دارند با آن بازی می‌کنند.
    • - What happens if I live out my savings?
    • - اگر پس از تمام شدن پس‌اندازم زنده باشم چی؟
  • adverb
    به طور زنده
    • - Music broadcast live from a concert.
    • - موسیقی که به‌طور زنده از یک کنسرت پخش می‌شود.
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد live

  1. adjective existent
    Synonyms: alive, animate, aware, breathing, conscious, living, vital
    Antonyms: dead, non-existent
  2. adjective energetic, vigorous
    Synonyms: active, alert, brisk, burning, controversial, current, dynamic, earnest, effective, effectual, efficacious, efficient, functioning, hot, lively, operative, pertinent, pressing, prevalent, running, topical, unsettled, vital, vivid, working
    Antonyms: apathetic, dispirited, inactive, lethargic
  3. verb exist
    Synonyms: abide, be, be alive, breathe, continue, draw breath, endure, get along, get by, have life, last, lead, maintain, make it, move, pass, persist, prevail, remain, remain alive, subsist, survive
    Antonyms: cease, depart, die
  4. verb inhabit a dwelling
    Synonyms: abide, bide, bunk, crash, dwell, hang one’s hat, hang out, locate, lodge, nest, occupy, perch, reside, roost, settle
    Antonyms: not use
  5. verb enjoy being alive
    Synonyms: be happy, delight, experience, flourish, love, luxuriate, make the most of, prosper, relish, savor, take pleasure, thrive
  6. verb make money to support living
    Synonyms: acquire a livelihood, earn a living, earn money, fare, feed, get along, get by, maintain, make ends meet, make it, profit, subsist, support

Phrasal verbs

  • live down

    (با وجود خاطرات تلخ) به زندگی ادامه دادن

  • live in

    در محل خدمت (یا پیش‌خدمتی) خود زیستن

  • live out

    بقیه‌ی عمر خود را در جای دیگری سپری کردن

    تحقق بخشیدن به خواسته و آرزو

    دور از محل کار خود زندگی کردن

    خارج از شهر زندگی کردن

  • live up to

    انتظارات را برآورده کردن، به جا آوردن

  • live with

    1- با کسی زندگی کردن، در خانه‌ی کسی زندگی کردن، هم‌خانه بودن 2- هم‌خوابگی کردن با 3- تحمل کردن، ساختن با، تاب آوردن

Idioms

  • live and let live

    زندگی کن و بگذار (دیگران) زندگی کنند.

    گذشت و اغماض داشتن، در کار دیگران دخالت نکردن، زیست کن و بگذاز بزیند

  • live high

    با تجمل زندگی کردن، در رفاه زیستن

  • live it up

    خوش گذراندن، حال چیزی را بردن

  • live well

    1- در رفاه و تجمل زندگی کردن 2- پارساوار زیستن

  • live with

    1- با کسی زندگی کردن، در خانه‌ی کسی زندگی کردن، هم‌خانه بودن 2- هم‌خوابگی کردن با 3- تحمل کردن، ساختن با، تاب آوردن

  • where one lives

    (عامیانه) در جای حساس و آسیب‌پذیر

  • live every day as though it were your last

    طوری زندگی کن که گویی امروز آخرین روز عمر تو است، فرصت را غنیمت شمار

لغات هم‌خانواده live

ارجاع به لغت live

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «live» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/live

لغات نزدیک live

پیشنهاد بهبود معانی