با خرید اشتراک حرفه‌ای، می‌توانید پوشه‌ها و لغات ذخیره شده در بخش لغات من را در دیگر دستگاه‌های خود همگام‌سازی کنید

Bust

bʌst bʌst
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    busted
  • شکل سوم:

    busted
  • سوم شخص مفرد:

    busts
  • وجه وصفی حال:

    busting
  • شکل جمع:

    busts

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

  • noun countable
    مجسمه‌ی نیم‌تنه، مجسمه‌ی بالاتنه
    • - a bust of Aristotle
    • - مجسمه‌ی نیم‌تنه‌ی ارسطو
    • - He has a bust of Abraham Lincoln in his office.
    • - او مجسمه‌ی نیم‌تنه‌ی آبراهام لینکلن را در دفتر کارش دارد.
  • noun countable
    بالاتنه، سینه
    • - She has a big bust.
    • - سینه‌ی بزرگی دارد.
  • verb - transitive
    خرد کردن، خراب کردن، شکستن
    • - The earthquake busted the house in half.
    • - زلزله خانه را به دو نیم کرد.
    • - He fell down and busted his arm.
    • - افتاد و دستش شکست.
  • verb - transitive
    اقتصاد ورشکست کردن، مفلس کردن
    • - The marriage of his daughter busted Javad completely.
    • - ازدواج دختر جواد حسابی او را مفلس کرد.
  • verb - transitive
    به رابطه‌ای پایان دادن، جدا شدن
    • - She has not left the house since she busted up with her fiancé.
    • - از وقتی که با نامزدش به هم زده از خانه بیرون نرفته.
  • verb - transitive
    رام کردن، اهلی کردن
    • - to bust a wild horse
    • - اسب وحشی را رام کردن
  • verb - transitive
    تنزل رتبه دادن
    • - He was busted from a colonel to a major.
    • - از درجه‌ی سرهنگی به سرگردی تنزل رتبه یافت.
  • verb - transitive
    بازداشت کردن، توقیف کردن
    • - I had never been busted before.
    • - قبلاً هرگز بازداشت نشده بودم.
  • verb - transitive
    حمله کردن، دستبرد زدن
    • - The police busted the brothel and arrested nine people.
    • - پلیس به فاحشه‌خانه ریخت و نه نفر را بازداشت کرد.
  • verb - transitive
    زدن، ضربه زدن
    • - Sit or I'll bust you on the head.
    • - بنشین؛ وگرنه می‌زنم توی سرت.
  • verb - intransitive
    ترکیدن، منفجر شدن
  • verb - intransitive
    اقتصاد ورشکست شدن، مفلس شدن
    • - They wasted their money and busted.
    • - آن‌ها پول خود را حرام کردند و ورشکست شدند.
  • adjective
    اقتصاد ورشکسته
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد bust

  1. noun chest of human
    Synonyms: bosom, breast, chest, front
  2. noun arrest for illegal action
    Synonyms: apprehension, arrest, capture, cop, detention, nab, pickup, pinch, raid, search, seizure
    Antonyms: exoneration
  3. verb ruin, impoverish
    Synonyms: become insolvent, break, crash, fail, fold up, go bankrupt, go into Chapter 11, pauperize
    Antonyms: aid, help
  4. verb arrest for illegal action
    Synonyms: apprehend, catch, collar, cop, detain, nab, pick up, pinch, pull in, raid, run in, search
    Antonyms: exonerate, let go
  5. verb physically break
    Synonyms: burst, fold, fracture, rupture
    Antonyms: fix, mend

Phrasal verbs

  • boom and bust

    کامیابی و ناکامی، رونق و کسادی، رونق و ورشکستگی، موفقیت و شکست، رونق و رکود (وضعیتی که در آن یک اقتصاد یا کسب‌وکار به‌طور منظم دوره‌های افزایش فعالیت و موفقیت و پس از آن دوره‌های شکست را پشت سر می‌گذارد)

    کامیابی و ناکامی، رونق و کسادی، رونق و ورشکستگی، موفقیت و شکست، رونق و رکود (وضعیتی که در آن یک اقتصاد یا کسب‌وکار به‌طور منظم دوره‌های افزایش فعالیت و موفقیت و پس از آن دوره‌های شکست را پشت سر می‌گذارد)

  • bust out

    شروع کردن (ناگهانی)

    دررفتن، فرار کردن (از زندان)

  • bust up (with someone)

    (عامیانه) با معشوق خود به هم زدن، ترک رابطه کردن

Collocations

  • boom and bust

    کامیابی و ناکامی، رونق و کسادی، رونق و ورشکستگی، موفقیت و شکست، رونق و رکود (وضعیتی که در آن یک اقتصاد یا کسب‌وکار به‌طور منظم دوره‌های افزایش فعالیت و موفقیت و پس از آن دوره‌های شکست را پشت سر می‌گذارد)

  • go bust

    ورشکست شدن، (به خاطر ضرر) تعطیل شدن، ناموفق شدن، شکست خوردن

ارجاع به لغت bust

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «bust» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/bust

لغات نزدیک bust

پیشنهاد بهبود معانی