آخرین به‌روزرسانی:

Fall

fɒːl fɔːl

گذشته‌ی ساده:

fell

شکل سوم:

fallen

سوم‌شخص مفرد:

falls

وجه وصفی حال:

falling

شکل جمع:

falls

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive A2

افتادن، پرت شدن، سقوط کردن، پایین آمدن، پایین افتادن، ویران شدن، ارزان شدن پایین آمدن، تنزل کردن، سرازیر شدن

link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی واژگان کاربردی سطح مقدماتی

مشاهده

Apples fall from the tree.

سیب‌ها از درخت می‌افتند.

Ali fell from the ladder.

علی از نردبان افتاد.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

Jaffar fell into the pool.

جعفر در استخر افتاد.

A heavy snow fell.

برف سنگینی فرود آمد.

The old man fainted and fell to the ground.

پیرمرد غش کرد و بر زمین افتاد.

The meeting had fallen on a Friday.

جلسه به جمعه افتاده بود.

Her estate falls to her son.

مایملک او به پسرش می‌رسد.

The accent falls on the third syllable.

فشار (یا تأکید) روی هجای سوم است.

Prices fell.

قیمت‌ها پایین آمد.

His eye fell on a foreign word.

چشمش به یک واژه‌ی خارجی افتاد.

A heavy rain began to fall.

باران سختی شروع به ریزش کرد.

She had a fall and broke her leg.

افتاد و پایش شکست.

The tooth fell off by itself.

دندان خودبه‌خود افتاد.

when Paris fell

هنگامی که پاریس سقوط کرد

The temperature fell rapidly.

حرارت به سرعت کاهش یافت.

The government fell.

دولت سقوط کرد.

The building fell.

ساختمان فروریخت.

a six-inch fall of snow

بارش برف به ارتفاع شش اینچ

verb - intransitive

شدن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری

He fell ill and died.

او بیمار شد و مرد.

to fall in love

عاشق شدن

verb - intransitive

ریختن(مو)(مثلاً روی شانه)

Hair was falling about her shoulders.

گیسوانش از شانه‌هایش آویخته بود.

verb - intransitive

مغلوب شدن، اسیر شدن، مردن(در نبرد)، تسخیر شدن

Soon after, Denmark fell to the Germans.

اندکی بعد دانمارک توسط آلمان‌ها فتح شد.

Two of his best friends fell in that battle.

دو تا از بهترین دوستانش در آن نبرد تلف شدند.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

France also fell without much resistance.

فرانسه نیز بدون مقاومت زیاد تسخیر شد.

verb - intransitive

رخ دادن، وقوع یافتن

verb - intransitive

تعلق گرفتن( به گروه، کلاس و...)

These students fall into several groups.

این شاگردان به چند گروه تقسیم می‌شوند.

verb - intransitive

فاسد شدن، از طراوت افتادن

verb - transitive

باریدن

verb - transitive

قطع کردن(درخت)، پایین آوردن

verb - transitive

ضربه زدن

noun

زوال، سقوط، فروکش، نزول، هبوط، برگشت، ریزش، کاهش، شکست، تسلیم، انحطاط

his fall from the roof

افتادن او از بام

the sudden fall in the value of the dollar

کاهش ناگهانی ارزش دلار

نمونه‌جمله‌های بیشتر

the fall of Berlin

سقوط برلین

the decline and fall of the Roman Empire

انحطاط و انقراض امپراطوری روم

the Fall of the House of Usher

سقوط خانه آشر

noun

تعداد درختان قطع شده

a fall of timber

چوب‌ها (الوار) بریده‌شده

noun

خزان، پاییز، برگ ریزان

Schools start at the beginning of the fall.

مدرسه‌ها در اول پاییز آغاز می‌شود.

The birds fly away every fall and come back in the spring.

پرندگان هر پاییز پرواز می‌کنند و می‌روند و در بهار برمی‌گردند.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

I love fall weather.

من هوای پاییزی را بسیار دوست دارم.

noun

آبشار، مقدار بارندگی

Niagara Falls

آبشار (های) نیاگارا

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد fall

  1. noun descent; lowering
    Synonyms:
    decrease reduction decline drop dip cut recession ebb dive slip slide slump lapse incline slope slant diminution lessening downgrade declivity descent falling off dwindling plunge plummet tumble spill belly flop header nose dive pratfall abatement
    Antonyms:
    rise ascent climb scaling
  1. noun defeat, overthrow
    Synonyms:
    failure loss downfall destruction ruin collapse breakdown surrender disaster death humiliation drop degradation diminution dive tumble capitulation overthrow resignation abasement
  1. verb descend; become lower
    Synonyms:
    decline decrease drop sink diminish descend go down recede wane lapse subside settle plummet collapse plunge dip slide slump recede regress relapse lessen trail ebb droop ease dwindle gravitate pitch cascade tumble flop drag stumble dive totter topple tip over crash flag fold up keel over slip buckle break down nose-dive cave in backslide take a header be precipitated hit the dirt land spin abate depreciate
    Antonyms:
    rise ascend go up climb scale
  1. verb be overthrown by an enemy; surrender
    Synonyms:
    give up give in yield submit capitulate succumb go down be lost die perish be killed resign defer to obey back down bend be taken pass into enemy hands go under fall to pieces slump drop lie down eat dirt give way be destroyed be casualty
    Antonyms:
    win overcome advance attain reach overthrow
  1. verb happen
    Synonyms:
    occur take place come about come to pass befall become arrive chance

Phrasal verbs

fall among

اتفاقاً برخوردن به، پیوستن به

fall away

ترک حمایت کردن

آب رفتن، کوچک شدن، نحیف شدن، تحلیل رفتن

fall back

(اغلب از روی ترس) به‌طور ناگهانی عقب رفتن، به‌طور ناگهانی به عقب پریدن

(نظامی) عقب‌نشینی کردن، عقب کشیدن

(مجدداً) کاهش یافتن، افت کردن، پایین آمدن، سقوط کردن، سیر نزولی پیدا کردن

fall back on (or upon)

1- دوباره پناه بردن، ملتمس شدن به 2- عقب‌نشینی کردن به

fall behind

عقب افتادن، جا ماندن

Phrasal verbs بیشتر

fall down on

(امریکا ـ عامیانه) ناموفق بودن (در شغل و غیره)، شکست خوردن

fall for

خاطرخواه شدن، شیفته شدن

فریب خوردن، گول خوردن

fall in

فرو ریختن، پایین آمدن

(نظام و ارتش) به خط شدن، صف بستن

خاتمه دادن، به پایان رساندن

fall in with

اتفاقی ملاقات کردن، برخوردن به

موافق بودن، هم‌رای بودن

fall off

تقلیل یافتن، کاهش یافتن، تنزل یافتن، کوچک‌تر شدن

کنده شدن، ریختن، افتادن

fall on (or upon)

1- حمله کردن، تاختن بر 2- وظیفه‌ی کسی بودن

fall out

دعوا کردن، مشاجره کردن

اتفاق افتادن، رخ دادن

(نظام و ارتش) از خط خارج شدن، از صف بیرون رفتن

(مو و دندان و غیره) افتادن، ریختن

fall over (or down)

فروافتادن، (ناگهان) افتادن، نقش برزمین شدن

fall through

به جایی نرسیدن، شکست خوردن

fall to

به‌ کاری مبادرت کردن، به عملی دست زدن، شروع کردن، آغاز کردن

fall under

تحت تاثیر قرار گرفتن

Collocations

the fall (of man)

گمراهی آدم (و حوا)، نافرمانی از خداوند

the fall of the cards

(در بازی‌های با ورق) دست، ورق‌هایی که از روی بخت به هر نفر می‌دهند.

Idioms

fall all over oneself

(عامیانه) دستپاچه شدن، (از شدت اشتیاق و هیجان) با دستپاچگی عمل کردن

fall foul (or afoul) of

1- تصادم کردن به، خوردن به، گیر کردن در، گرفتار شدن در 2- درگیر شدن با، دست به گریبان شدن با

fall short

1- فاقد بودن، کاستی داشتن، کم داشتن 2- (با: of) طبق دلخواه نبودن، به حد نصاب نرسیدن

ride for a fall

دنبال دردسر گشتن، دنبال شر گشتن، کارهای خطرناک کردن، خود را در معرض خطر قرار دادن

fall on one's feet

از موقعیت دشوار جان سالم به در بردن، به‌خوبی از پس مشکلات برآمدن، در شرایط سخت موفق شدن

ارجاع به لغت fall

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «fall» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۴ خرداد ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/fall

لغات نزدیک fall

پیشنهاد بهبود معانی