امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Field

fiːld fiːld
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    fielded
  • شکل سوم:

    fielded
  • سوم‌شخص مفرد:

    fields
  • وجه وصفی حال:

    fielding
  • شکل جمع:

    fields

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable A2
میدان، رشته، زمین، صحرا، میدان، پهنه، عرصه، رشته، پایکار، کشتگاه، کردو، - زار، - گاه

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

خرید اشتراک فست دیکشنری
- That year, Iowa fielded a weak team.
- آن سال «ایوا» تیم ضعیفی را به مسابقات فرستاد.
- a field worker
- مأمور حوزه
- Medicine is not my field.
- پزشکی رشته‌ی من نیست.
- She has no equals in her own field.
- او در رشته‌ی خود همتا ندارد.
- an oil field
- میدان نفت
- the field of chemistry
- رشته‌ی شیمی
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun countable
زمین ویژه‌ی کاری، زمین‌ دارای کان یا منابع به‌خصوص، خطه، ناحیه، هر جای گسترده و مسطح
- a field of cattle
- مزرعه‌ی دامداری
- diamond field
- سرزمین الماس‌خیز
- a cornfield
- پالیز ذرت
- a field of wheat
- گندم‌زار
- a gold field
- ناحیه زرخیز
noun countable
ورزش میدان، زمین ورزش
- a football field
- میدان فوتبال
- a hockey field
- زمین هاکی
noun countable
شرکت کنندگان در مسابقه، هماوران، پادکوشان، مسابقه دهندگان
noun countable
میدان جنگ، رزمگاه، آوردگاه، میدان عملیات رزمی، ناحیه‌ی رزمی که از ستاد یا پاسگاه یا پایگاه دور باشد، صحرایی
- field of battle (battlefield)
- میدان جنگ
- The Germans were able to field three armies simultaneously.
- آلمان‌ها قادر بودند هم‌زمان سه ارتش را به میدان (جنگ) بیاورند.
- field shop
- کارگاه صحرایی
- fied equipment
- ابزار صحرایی
- field army
- ارتش رزمی (یا صحرایی)
- field duty
- مأموریت رزمی (صحرایی)
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun countable
(دانش و فعالیت علمی و غیره) زمینه
- different fields of science
- زمینه‌های گوناگون علوم
noun countable
(ریاضی) دامنه، هیئت
noun countable
(فیزیک و الکترونیک) میدان، برد، رسایش، رسایی
- the magnetic field
- میدان مغناطیسی
- a T.V. camera's field
- برد دوربین تلویزیون
- the field of vision
- میدان دید
- an electrical field
- میدان برق
noun countable
میدانی
- field sports
- ورزش‌های میدانی
- field equations
- معادلات میدانی
noun countable
زمین هموار، هامون، (جمع) زمین های دور شهر
noun countable
(مثلاً روی سکه یا پرچم) زمینه، بوم
verb - transitive
به میدان (عملیات یا کارزار یا مسابقه و غیره) آوردن
verb - transitive
(در آغاز مسابقه) توپ را گرفتن یا پراندن
verb - transitive
(فوتبال امریکایی، بیسبال، کریکت و غیره) توپ را گرفتن و مسابقه را آغاز کردن
verb - transitive
(عامیانه - در مصاحبه‌های مطبوعاتی و غیره) پرسش‌ها را (بدون متن از پیش آماده شده) پاسخ دادن
verb - transitive
به میدان یا صحرا رفتن
- He was first in a field of five runners.
- او در میان پنج دونده اول شد.
- a field covered with ice and boulders
- بیابانی پوشیده از یخ و صخره
- a landing field
- فرودگاه
- I beheld the green fields of heaven and the sickle of the new moon ...
- مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو ...
adjective
وابسته به میدان عملیات (بازرگانی یا جنگی یا علمی و غیره)
- field of fire
- میدان آتش
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد field

  1. noun open land that can be cultivated
    Synonyms:
    ground land farmland field acreage tract plot patch territory range grassland pasture garden terrain tillage meadow lea green glebe vineyard ranchland enclosure moorland cropland
  1. noun persons taking part in competition
    Synonyms:
    participants competitors contestants entrants candidates applicants nominees runners competition entries possibilities
  1. noun sphere of influence, activity, interest, study
    Synonyms:
    area region work job activity occupation field domain range scope orbit circle interest study line department discipline territory reach province bailiwick jurisdiction bounds limits confines compass environment purview precinct demesne dominion terrain sweep speciality specialty calling vocation walk métier thing racket cup of tea long suit weakness champaign margin
  1. noun arena with special use, as athletics
    Synonyms:
    grounds arena track court field park course rink theater circuit terrain race track stadium playing area lot range green playground turf battlefield gridiron racecourse diamond fairground golf course amphitheater landing strip
  1. verb catch a hit or thrown object
    Synonyms:
    catch handle stop hold pick up cover play retrieve deal with return deflect occupy patrol turn aside

Collocations

Idioms

  • have a field day

    بسیار موفق و شادکام بودن، موفقیت درخشان داشتن، کار مورد علاقه‌ی خود را با حرارت انجام دادن

  • keep (or hold) the field

    (در مسابقه یا عملیات رزمی یا بازرگانی و غیره) ادامه دادن (به فعالیت)، (به‌طور موفقیت‌آمیز) دنبال کردن

  • lead the field

    از همه جلو بودن، در پیشاپیش بودن

  • play the field

    (در آن واحد) به چند فعالیت پرداختن، با بیش از یک نفر یا یک کار سر و کار داشتن، (در مورد رابطه‌ی جنسی) از هر چمن گلی چیدن

    (عامیانه) بیش از یک معشوقه داشتن

ارجاع به لغت field

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «field» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۴ اسفند ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/field

لغات نزدیک field

پیشنهاد بهبود معانی