امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Play

pleɪ pleɪ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    played
  • شکل سوم:

    played
  • سوم‌شخص مفرد:

    plays
  • وجه وصفی حال:

    playing
  • شکل جمع:

    plays

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive verb - transitive A1
بازی کردن، تفریح کردن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری
- Mehri was playing with her dolls.
- مهری با عروسک‌های خود بازی می‌کرد.
- The children are playing in the garden.
- بچه‌ها دارند در باغ تفریح می‌کنند.
- Let's play dolls!
- بیا عروسک بازی کنیم!
- The children play doctors and nurses.
- بچه‌ها دکتر و پرستار بازی می‌کنند.
verb - intransitive verb - transitive A1
اجرا کردن، شرکت کردن، عمل کردن
- to play it smart
- با زرنگی عمل کردن
- to play tricks
- حیله‌گری کردن (با حیله‌گری عمل کردن)
verb - transitive B1
(در تیمی) بازی کردن
- I used to play football.
- درگذشته فوتبال بازی می‌کردم.
- They will play the champions next week.
- آن‌ها هفته‌ی آینده با پهلوان بازی خواهند کرد.
verb - transitive
ورزش (به توپ) زدن، ضربه زدن
- She decided to play the ball into the open field.
- او تصمیم گرفت به توپ در زمین باز ضربه زند.
- The coach instructed the players to play the ball quickly.
- مربی به بازیکنان آموزش داد که سریع به توپ ضربه زنند.
verb - transitive
(در ورق‌بازی) بازی کردن، انداختن (ورق)
- He played his ace.
- او آس خود را بازی کرد.
- They play for money or prizes.
- آن‌ها برای پول یا جایزه بازی می‌کنند.
verb - intransitive verb - transitive B1
نقش بازی کردن، نقش ایفا کردن، رل‌ بازی کردن، روی صحنه‌ی نمایش ظاهر شدن
- He plays (the role of) Hamlet.
- او نقش هملت را بازی می‌کند.
- She played dumb.
- خودش را به خریت زد (نقش بازی کرد).
- to play in a film
- در فیلم بازی کردن
verb - transitive
موجب شدن، کردن، انجام دادن، عمل کردن، نقش داشتن
- He plays halfback.
- او هافبک است (به‌عنوان هافبک عمل می‌کند).
- The play fell flat.
- ترفند با شکست مواجه شد (موجب شکست شد).
- The machine's handle plays a bit.
- دسته‌ی دستگاه کمی عمل می‌کند.
- He played a key role in getting the hostages freed.
- او در آزادی گروگان‌ها نقش کلیدی داشت.
verb - intransitive verb - transitive A2
موسیقی ساز زدن، نواختن، نوازیدن، زدن
- Play it again, Sam!
- سام، دوباره بنواز!
- He plays the piano.
- او پیانو می‌زند.
verb - intransitive verb - transitive A2
(موسیقی، فیلم و ...) نمایش دادن، پخش شدن یا کردن، گذاشتن
- What movie is playing?
- چه فیلمی را نمایش می‌دهند؟
- Play the tape once more!
- یک‌بار دیگر نوار را بگذار!
- This film is being played in several cinemas.
- این فیلم را در چندین سینما نمایش می‌دهند.
- This record doesn't play well.
- این صفحه صدای خوبی پخش نمی‌کند.
verb - intransitive verb - transitive
هدایت کردن یا شدن، فرستادن
- The waves play along the shore, creating a soothing sound.
- امواج در امتداد ساحل هدایت می‌شوند و صدای آرامش‌بخشی ایجاد می‌کنند.
- Leaves play on the surface of the water.
- برگ‌ها روی سطح آب هدایت می‌شوند.
verb - intransitive
(برای مدت کوتاهی) نقش بستن، ظاهر شدن، پدیدار شدن، شکل گرفتن
- The stars play behind the clouds on a clear night.
- ستاره‌ها پشت ابرها در شبی صاف ظاهر می‌شوند.
- Colors play in the sky during sunset.
- رنگ‌ها در هنگام غروب خورشید در آسمان پدیدار می‌شوند.
verb - transitive
قمار کردن، ریسک کردن
- She often plays high stakes in poker tournaments.
- او اغلب در مسابقات پوکر با ریسک بالا قمار می‌کند.
- He was advised not to play his funds in uncertain investments.
- به او توصیه شد که سرمایه‌ی خود را در سرمایه‌گذاری‌های نامشخص ریسک نکند.
noun countable A2
ادبی نمایش، نمایشنامه
- The gem presented a dazzling play of colors.
- جواهر نمایش خیره‌کننده‌ای از رنگ‌ها را ارائه داد.
- one of Ben Jonson's plays
- یکی از نمایشنامه‌های بن جانسون
- The first act of the play was very boring.
- پرده‌ی اول نمایش خیلی خسته‌کننده بود.
noun countable A1
بازی
- the first half of the play
- نیمه‌ی اول بازی (مسابقه)
- sword play
- شمشیربازی
- His play is excellent.
- بازی او عالی است.
- it was a play to get your signature
- حیله‌ای بود برای گرفتن امضای تو
noun countable
انگلیسی آمریکایی اقدامات
- Our team's play was designed to outsmart the opponents.
- اقدامات تیم ما برای پیشی گرفتن از حریف طراحی شده بود.
- The quarterback adjusted the play at the line of scrimmage.
- بازیکن خط حمله اقدامات را در خط حمله تنظیم کرد.
noun uncountable B2
سرگرمی، تفریح
- a child's play
- سرگرمی کودک
- The school encourages outdoor play to promote physical fitness.
- مدرسه تفریح در فضای باز را برای ارتقای آمادگی جسمانی تشویق می‌کند.
noun uncountable
حرکت
- Her graceful play captivated the audience.
- حرکت زیبای او تماشاگران را مجذوب خود کرد.
- The dancers rehearsed their complex play before the performance.
- رقصندگان حرکت پیچیده‌ی خود را قبل‌از اجرا تمرین کردند.
noun uncountable
لقی، شلی
- The carpenter checked the play in the door hinges to prevent sticking.
- نجار لقی در لولاهای در را برای جلوگیری از چسبیدن بررسی کرد.
- The mechanic adjusted the play in the car's steering system for better handling.
- مکانیک شلی در سیستم فرمان خودرو را برای خوش‌دستی بهتر تنظیم کرد.
noun countable
اقتصاد معامله، سرمایه‌گذاری link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی اقتصاد

مشاهده
- His risky play in the stock market paid off handsomely.
- معامله‌ی مخاطره‌آمیز او در بازار سهام، نتیجه‌ی قابل توجهی داشت.
- She decided to limit her play to safer investments this year.
- او تصمیم گرفت امسال سرمایه‌گذاری خود را به سرمایه‌گذاری‌های مطمئن‌تر محدود کند.
verb - intransitive
(با چیزی یا کسی) بازی کردن
- This man is playing with my daughter's future.
- این مرد دارد با آینده‌ی دختر من بازی می‌کند.
- played with his food
- با غذایش بازی کرد
verb - intransitive
مسخره کردن، به سخره گرفتن، شوخی کردن، ملعبه کردن، به شوخی گرفتن
- They love to play during their breaks.
- آن‌ها عاشق شوخی کردن در زمان استراحت هستند.
- He likes to play with words, turning ordinary conversations into clever banter.
- او دوست دارد کلمات را به سخره بگیرد و مکالمات معمولی را به شوخی‌های هوشمندانه تبدیل کند.
verb - intransitive
رابطه‌ی جنسی برقرار کردن، رابطه‌ی جنسی داشتن، جماع کردن
- They decided to play after the party ended.
- آن‌ها تصمیم گرفتند بعداز پایان مهمانی رابطه‌ی جنسی برقرار کنند.
- The couple chose to play under the stars.
- این زوج تصمیم گرفتند زیر ستاره‌ها رابطه‌ی جنسی داشته باشند.
verb - intransitive
بهره بردن، سود بردن
- She decided to play during the negotiation to secure the best deal.
- او تصمیم گرفت هنگام مذاکره سود ببرد تا بهترین معامله را به دست آورد.
- It's common for skilled negotiators to play for leverage in discussions.
- برای مذاکره‌کنندگان ماهر معمول است که برای قدرت نفوذ در بحث‌ها بهره ببرند.
verb - intransitive
حرکت کردن
- He likes to play freely, exploring every corner of the garden.
- او دوست دارد آزادانه حرکت کند و هر گوشه از باغ را بگردد.
- Dogs play joyfully in the backyard.
- سگ‌ها با شادی در حیاط خانه حرکت می‌کنند.
verb - transitive
به کار بردن، استفاده کردن
- The director asked the actors to play their parts with more emotion.
- کارگردان از بازیگران خواست تا با احساسات بیشتری نقش خود را به کار برند.
- The actor will play a challenging role in the new film.
- این بازیگر نقشی چالش‌برانگیزی در فیلم جدید به کار خواهد برد.
noun uncountable
شوخی
- to do a thing in play
- به شوخی کاری را کردن
- He said it in play, not in earnest.
- آن حرف را به شوخی گفت، نه جدی.
noun countable uncountable
قمار، شرط‌بندی
- The play at the casino was exhilarating last night.
- قمار در کازینوی دیشب هیجان‌انگیز بود.
- The new online play attracted many enthusiastic participants.
- شرط‌بندی آنلاین جدید شرکت‌کنندگان مشتاق بسیاری را به خود جلب کرد.
noun countable uncountable
قدیمی رابطه‌ی جنسی، جماع
- Communication is key to enhancing their play.
- ارتباط، کلیدی برای تقویت رابطه‌ی جنسی آن‌ها است.
- The couple enjoyed exploring new forms of play together.
- این زوج از پیدا کردن اشکال جدید رابطه‌ی جنسی با هم لذت می‌بردند.
noun countable uncountable
معاشقه
- They were caught in a delightful play.
- آن‌ها در معاشقه‌ای لذت‌بخش کشیده شدند.
- The flirtatious play at the party sparked interest among the guests.
- معاشقه‌ی عشوه‌گرانه در مهمانی باعث جلب توجه مهمانان شد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد play

  1. noun theater piece
    Synonyms:
    comedy curtain-raiser drama entertainment farce flop hit mask musical one-act opera performance potboiler show smash smash hit stage show theatrical tragedy turkey
  1. noun amusement, entertainment
    Synonyms:
    caper dalliance delight disport diversion foolery frisk frolic fun gambol game gaming happiness humor jest joking lark match pastime pleasure prank recreation relaxation romp sport sportiveness teasing
    Antonyms:
    work
  1. noun latitude, range
    Synonyms:
    action activity elbowroom exercise give leeway margin motion movement operation room scope space sweep swing working
    Antonyms:
    extreme
  1. verb have fun
    Synonyms:
    amuse oneself be life of party caper carouse carry on cavort clown cut capers cut up dally dance disport divert entertain oneself fool around frisk frolic gambol go on a spree horse around idle away joke jump kibitz kick up heels let go let loose let one’s hair down make merry mess around rejoice revel romp show off skip sport toy trifle
    Antonyms:
    work
  1. verb compete in sport
    Synonyms:
    be on a team challenge contend contest disport engage in participate recreate rival sport take on take part vie
    Antonyms:
    watch
  1. verb act; take the part of
    Synonyms:
    act the part of discourse do enact execute ham ham it up impersonate lay an egg perform personate playact play a gig portray present read a part represent take the role of tread the boards
    Antonyms:
    direct
  1. verb gamble, risk
    Synonyms:
    bet chance exploit finesse game hazard jockey lay money on maneuver manipulate put set speculate stake take wager
  1. verb produce music
    Synonyms:
    blow bow drum execute fiddle fidget finger operate pedal perform render tickle work
    Antonyms:
    listen

Phrasal verbs

  • play around

    احمقانه رفتار کردن

    بیش از یک معشوق داشتن

  • play at

    سرسری کار کردن

    تظاهر کردن

  • play down

    تنزل دادن، بی‌اهمیت جلوه دادن، کمتر از واقعیت نمایاندن

  • play out

    تا پایان اجرا کردن

    (طناب و غیره) کم‌کم رها کردن، از قرقره باز کردن

    اتفاق افتادن

  • play up

    بد رفتار کردن

    مهم جلوه دادن، بزرگنمایی کردن، غلو کردن

  • play up to

    چاپلوسی کردن، تملق کردن

  • play along

    تظاهر به همکاری کردن، تظاهر به موافقت کردن

Collocations

  • in (or out of) play

    (توپ بازی و غیره) قابل‌‌بازی کردن (یا نکردن)، داخل (یا خارج) زمین

  • play cards

    (با ورق بازی) بازی کردن

  • costume drama (or play)

    نمایش تاریخی (که در آن هنرپیشگان جامه‌های دوره‌ی مربوطه را می‌پوشند)

  • play havoc with

    کاملاً ویران کردن، به‌کلی خراب کردن، با خاک یکسان کردن

  • play truant

    از مدرسه فرار کردن، وظیفه‌نشناسی کردن

Idioms

  • make play for

    (عامیانه) 1- برای جلب جنس مقابل کوشش کردن 2- (برای به دست آوردن) از هیچ کوششی فرو گذار نکردن

  • play ball

    1- ورزشی توپ‌دار را آغاز کردن یا ادامه دادن 2- همکاری کردن 3- کاری را آغاز کردن یا ادامه دادن

    1- (در وزشهای با توپ) بازی کردن 2- (عامیانه) همکاری کردن

  • play both ends against the middle

    1- از این شاخه به آن شاخه پریدن 2- (رقیبان را) به‌هم انداختن، تفرقه انداختن

  • play catch up ball

    (امریکا - عامیانه - در مسابقه) برای رسیدن و جلو زدن از تیم مقابل کوشیدن

  • play fair

    منصفانه رفتار کردن، جوانمردانه رفتار کردن، از مقررات پیروی کردن

  • play for time

    دنبال فرصت گشتن، تعلل کردن، (برای به‌دست آوردن فرصت بهتر) تأخیر کردن

  • played out

    1- تمام، پایان‌یافته 2- خسته 3- از مد‌افتاده

  • play it

    (به روش به‌خصوص) عمل کردن

  • play it by ear

    (بدون برنامه‌ریزی و نقشه‌ی قبلی) در لحظه تصمیم گرفتن، درجا دست به عمل زدن، با در نظر گرفتن شرایطِ وقت عمل کردن

  • play it cool

    با خونسردی عمل کردن، دستپاچه یا آشفته نشدن

    خونسردانه عمل کردن

  • play the devil with

    (عامیانه) به هم‌ زدن، خراب کردن، دخل کسی (یا چیزی) را آوردن

    سخت صدمه زدن، به‌شدت مختل کردن

  • play the field

    (در آن واحد) به چند فعالیت پرداختن، با بیش از یک نفر یا یک کار سر و کار داشتن، (در مورد رابطه‌ی جنسی) از هر چمن گلی چیدن

    (عامیانه) بیش از یک معشوقه داشتن

  • play to the gallery

    خودشیرینی کردن، بازی درآوردن

    عوام فریبی کردن، برای جلب محبوبیت هر کاری کردن

  • play (it) safe

    جانب احتیاط را رعایت کردن، مراقب بودن، ریسک نکردن

  • play catch-up (ball)

    (آمریکا - در مسابقات) کوشیدن برای رسیدن به یا جلو زدن از حریف

  • play footsie (with)

    1- (به منظور اظهار محبت یا ابراز (ارضای) شهوت) پا به پای کسی مالیدن، زانو به زانوی کسی مالیدن (به ویژه در زیر میز) 2- (مجازی)رابطه‌ی مخفیانه دان با، (مخفیشتانه) لاس زدن با

  • play hardball

    (امریکا) مشغول فعالیت پررقابت و بی‌رحمانه شدن

  • play kissy-face

    ماچ و بوسه کردن، به هم ور رفتن، عشق‌بازی و دست‌ورزی کردن

  • play chicken

    (عامیانه) متقابلاً تهدید و مبارزه‌جویی کردن (برای از میدان در کردن حریف)

  • play it cozy

    (امریکا - عامیانه) با احتیاط عمل کردن

  • play by ear

    بدون نت (آلت موسیقی را) نواختن، فی‌البداهه نغمه‌سرایی کردن

  • play someone false

    (کسی را) گول زدن، دغل کاری کردن، دورویی کردن، خیانت کردن

  • play with fire

    کار خطرناک کردن، با آتش بازی کردن

  • play the fool

    دلقک‌بازی درآوردن، لودگی کردن

  • to play the game

    (عامیانه) مقررات بازی را رعایت کردن، منصفانه رفتار کردن، مطابق رسم و اصول رفتار کردن

  • play house

    (بچه‌ها) عروسک‌بازی و خانه‌بازی کردن

  • play a part

    1- نقش داشتن (در)، سهم داشتن، دخیل بودن 2- تو بازی رفتن

  • play possum

    خود را به خواب (یا به مردن یا مریضی یا جهالت) زدن

  • play second fiddle

    (به‌ویژه از نظر عشق یا دوستی) در درجه‌ی دوم قرار داشتن

  • play silly buggers

    (انگلیس - عامیانه) لوس شدن، لوس‌بازی در آوردن، خود را ننر کردن

  • play dirty

    تقلب کردن، ناجوانمردانه بازی کردن

لغات هم‌خانواده play

ارجاع به لغت play

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «play» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۴ بهمن ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/play

لغات نزدیک play

پیشنهاد بهبود معانی