امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Play

pleɪ pleɪ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    played
  • شکل سوم:

    played
  • سوم‌شخص مفرد:

    plays
  • وجه وصفی حال:

    playing
  • شکل جمع:

    plays

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable A1
بازی، سرگرمی، تفریح

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در ایکس
- sword play
- شمشیر بازی
- a child's play
- بازی کودک
- the first half of the play
- نیمه‌ی اول بازی (مسابقه)
- His play is excellent.
- بازی او عالی است.
- to do a thing in play
- به شوخی کاری را کردن
- He said it in play, not in earnest.
- آن حرف را به شوخی گفت، نه جدی.
- it was a play to get your signature
- حیله‌ای بود برای گرفتن امضای تو
- The play fell flat.
- ترفند با شکست مواجه شد.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun countable
نمایش، نمایشنامه
- The gem presented a dazzling play of colors.
- جواهر نمایش خیره‌کننده‌ای از رنگ‌ها را ارائه داد.
- one of Ben Jonson's plays
- یکی از نمایش‌نامه‌های بن جانسون
- The first act of the play was very boring.
- پرده‌ی اول نمایش خیلی خسته‌کننده بود.
verb - transitive verb - intransitive
بازی کردن، تفریح کردن
- Mehri was playing with her dolls.
- مهری با عروسک‌های خود بازی می‌کرد.
- to play it smart
- با زرنگی عمل کردن
- to play tricks
- حیله‌گری کردن، ترفند زدن
- Let's play dolls!
- بیا عروسک بازی کنیم!
- The children play doctors and nurses.
- بچه‌ها «دکتر و پرستار» بازی می‌کنند.
- The children are playing in the garden.
- بچه‌ها دارند در باغ بازی می‌کنند.
- The machine's handle plays a bit.
- دسته‌ی دستگاه کمی بازی می‌کند.
- They play for money or prizes.
- آن‌ها برای پول یا جایزه قمار می‌کنند.
- This man is playing with my daughter's future.
- این مرد دارد با آینده‌ی دختر من بازی می‌کند.
- He played his ace.
- او آس خود را بازی کرد.
- I used to play football.
- درگذشته فوتبال بازی می‌کردم.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - transitive verb - intransitive
ساز زدن، آلت موسیقی نواختن
- Play it again, Sam!
- سام، دوباره بنواز!
- He plays the piano.
- او پیانو می‌زند.
verb - transitive verb - intransitive
نمایش دادن، پخش شدن یا کردن
- What movie is playing?
- چه فیلمی را نمایش می‌دهند؟
- This film is being played in several cinemas.
- این فیلم را در چندین سینما نشان می‌دهند.
- Play the tape once more!
- یکبار دیگر نوار را بگذار!
- This record doesn't play well.
- این صفحه صدای خوبی ندارد.
verb - transitive verb - intransitive
نقش بازی کردن، رل‌ بازی کردن، روی صحنه نمایش ظاهر شدن
- He played a key role in getting the hostages freed.
- او در آزادی گروگان‌ها نقش کلیدی داشت.
- He plays (the role of) Hamlet.
- او نقش هملت را بازی می‌کند.
- She played dumb.
- خودش را به خریت زد.
- to play in a film
- در فیلم بازی کردن
- He plays halfback.
- او هافبک است.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد play

  1. noun theater piece
    Synonyms:
    comedy curtain-raiser drama entertainment farce flop hit mask musical one-act opera performance potboiler show smash smash hit stage show theatrical tragedy turkey
  1. noun amusement, entertainment
    Synonyms:
    caper dalliance delight disport diversion foolery frisk frolic fun gambol game gaming happiness humor jest joking lark match pastime pleasure prank recreation relaxation romp sport sportiveness teasing
    Antonyms:
    work
  1. noun latitude, range
    Synonyms:
    action activity elbowroom exercise give leeway margin motion movement operation room scope space sweep swing working
    Antonyms:
    extreme
  1. verb have fun
    Synonyms:
    amuse oneself be life of party caper carouse carry on cavort clown cut capers cut up dally dance disport divert entertain oneself fool around frisk frolic gambol go on a spree horse around idle away joke jump kibitz kick up heels let go let loose let one’s hair down make merry mess around rejoice revel romp show off skip sport toy trifle
    Antonyms:
    work
  1. verb compete in sport
    Synonyms:
    be on a team challenge contend contest disport engage in participate recreate rival sport take on take part vie
    Antonyms:
    watch
  1. verb act; take the part of
    Synonyms:
    act the part of discourse do enact execute ham ham it up impersonate lay an egg perform personate playact play a gig portray present read a part represent take the role of tread the boards
    Antonyms:
    direct
  1. verb gamble, risk
    Synonyms:
    bet chance exploit finesse game hazard jockey lay money on maneuver manipulate put set speculate stake take wager
  1. verb produce music
    Synonyms:
    blow bow drum execute fiddle fidget finger operate pedal perform render tickle work
    Antonyms:
    listen

Phrasal verbs

  • play around

    احمقانه رفتار کردن

    بیش از یک معشوق داشتن

  • play at

    سرسری کار کردن

    تظاهر کردن

  • play down

    تنزل دادن، بی‌اهمیت جلوه دادن، کمتر از واقعیت نمایاندن

  • play out

    تا پایان اجرا کردن

    (طناب و غیره) کم‌کم رها کردن، از قرقره باز کردن

    اتفاق افتادن

  • play up

    بد رفتار کردن

    مهم جلوه دادن، بزرگنمایی کردن، غلو کردن

  • play up to

    چاپلوسی کردن، تملق کردن

Collocations

  • in (or out of) play

    (توپ بازی و غیره) قابل‌‌بازی کردن (یا نکردن)، داخل (یا خارج) زمین

Idioms

  • make play for

    (عامیانه) 1- برای جلب جنس مقابل کوشش کردن 2- (برای به دست آوردن) از هیچ کوششی فرو گذار نکردن

  • play ball

    1- ورزشی توپ‌دار را آغاز کردن یا ادامه دادن 2- همکاری کردن 3- کاری را آغاز کردن یا ادامه دادن

    1- (در وزشهای با توپ) بازی کردن 2- (عامیانه) همکاری کردن

  • play both ends against the middle

    1- از این شاخه به آن شاخه پریدن 2- (رقیبان را) به‌هم انداختن، تفرقه انداختن

  • play catch up ball

    (امریکا - عامیانه - در مسابقه) برای رسیدن و جلو زدن از تیم مقابل کوشیدن

  • play fair

    منصفانه رفتار کردن، جوانمردانه رفتار کردن، از مقررات پیروی کردن

  • play for time

    دنبال فرصت گشتن، تعلل کردن، (برای به‌دست آوردن فرصت بهتر) تأخیر کردن

  • played out

    1- تمام، پایان‌یافته 2- خسته 3- از مد‌افتاده

  • play it

    (به روش به‌خصوص) عمل کردن

  • play it by ear

    (بدون برنامه‌ریزی و نقشه‌ی قبلی) در لحظه تصمیم گرفتن، درجا دست به عمل زدن، با در نظر گرفتن شرایطِ وقت عمل کردن

  • play it cool

    با خونسردی عمل کردن، دستپاچه یا آشفته نشدن

    خونسردانه عمل کردن

  • play the devil with

    (عامیانه) به هم‌ زدن، خراب کردن، دخل کسی (یا چیزی) را آوردن

    سخت صدمه زدن، به‌شدت مختل کردن

  • play the field

    (در آن واحد) به چند فعالیت پرداختن، با بیش از یک نفر یا یک کار سر و کار داشتن، (در مورد رابطه‌ی جنسی) از هر چمن گلی چیدن

    (عامیانه) بیش از یک معشوقه داشتن

  • play to the gallery

    خودشیرینی کردن، بازی درآوردن

    عوام فریبی کردن، برای جلب محبوبیت هر کاری کردن

لغات هم‌خانواده play

ارجاع به لغت play

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «play» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/play

لغات نزدیک play

پیشنهاد بهبود معانی