فقط تا پایان اردیبهشت فرصت دارید با قیمت ۱۴۰۳ اشتراک‌های فست‌دیکشنری را تهیه کنید.
آخرین به‌روزرسانی:

Play

pleɪ pleɪ

گذشته‌ی ساده:

played

شکل سوم:

played

سوم‌شخص مفرد:

plays

وجه وصفی حال:

playing

شکل جمع:

plays

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive verb - transitive A1

بازی کردن، تفریح کردن

link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی واژگان کاربردی سطح مقدماتی

مشاهده

Mehri was playing with her dolls.

مهری با عروسک‌های خود بازی می‌کرد.

The children are playing in the garden.

بچه‌ها دارند در باغ تفریح می‌کنند.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

Let's play dolls!

بیا عروسک بازی کنیم!

The children play doctors and nurses.

بچه‌ها دکتر و پرستار بازی می‌کنند.

verb - intransitive verb - transitive A1

اجرا کردن، شرکت کردن، عمل کردن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری

to play it smart

با زرنگی عمل کردن

to play tricks

حیله‌گری کردن (با حیله‌گری عمل کردن)

verb - transitive B1

(در تیمی) بازی کردن

I used to play football.

درگذشته فوتبال بازی می‌کردم.

They will play the champions next week.

آن‌ها هفته‌ی آینده با پهلوان بازی خواهند کرد.

verb - transitive

ورزش (به توپ) زدن، ضربه زدن

She decided to play the ball into the open field.

او تصمیم گرفت به توپ در زمین باز ضربه زند.

The coach instructed the players to play the ball quickly.

مربی به بازیکنان آموزش داد که سریع به توپ ضربه زنند.

verb - transitive

(در ورق‌بازی) بازی کردن، انداختن (ورق)

He played his ace.

او آس خود را بازی کرد.

They play for money or prizes.

آن‌ها برای پول یا جایزه بازی می‌کنند.

verb - intransitive verb - transitive B1

نقش بازی کردن، نقش ایفا کردن، رل‌ بازی کردن، روی صحنه‌ی نمایش ظاهر شدن

He plays (the role of) Hamlet.

او نقش هملت را بازی می‌کند.

She played dumb.

خودش را به خریت زد (نقش بازی کرد).

نمونه‌جمله‌های بیشتر

to play in a film

در فیلم بازی کردن

verb - transitive

موجب شدن، کردن، انجام دادن، عمل کردن، نقش داشتن

He plays halfback.

او هافبک است (به‌عنوان هافبک عمل می‌کند).

The play fell flat.

ترفند با شکست مواجه شد (موجب شکست شد).

نمونه‌جمله‌های بیشتر

The machine's handle plays a bit.

دسته‌ی دستگاه کمی عمل می‌کند.

He played a key role in getting the hostages freed.

او در آزادی گروگان‌ها نقش کلیدی داشت.

verb - intransitive verb - transitive A2

موسیقی ساز زدن، نواختن، نوازیدن، زدن

Play it again, Sam!

سام، دوباره بنواز!

He plays the piano.

او پیانو می‌زند.

verb - intransitive verb - transitive A2

(موسیقی، فیلم و ...) نمایش دادن، پخش شدن یا کردن، گذاشتن

What movie is playing?

چه فیلمی را نمایش می‌دهند؟

Play the tape once more!

یک‌بار دیگر نوار را بگذار!

نمونه‌جمله‌های بیشتر

This film is being played in several cinemas.

این فیلم را در چندین سینما نمایش می‌دهند.

This record doesn't play well.

این صفحه صدای خوبی پخش نمی‌کند.

verb - intransitive verb - transitive

هدایت کردن یا شدن، فرستادن

The waves play along the shore, creating a soothing sound.

امواج در امتداد ساحل هدایت می‌شوند و صدای آرامش‌بخشی ایجاد می‌کنند.

Leaves play on the surface of the water.

برگ‌ها روی سطح آب هدایت می‌شوند.

verb - intransitive

(برای مدت کوتاهی) نقش بستن، ظاهر شدن، پدیدار شدن، شکل گرفتن

The stars play behind the clouds on a clear night.

ستاره‌ها پشت ابرها در شبی صاف ظاهر می‌شوند.

Colors play in the sky during sunset.

رنگ‌ها در هنگام غروب خورشید در آسمان پدیدار می‌شوند.

verb - transitive

قمار کردن، ریسک کردن

She often plays high stakes in poker tournaments.

او اغلب در مسابقات پوکر با ریسک بالا قمار می‌کند.

He was advised not to play his funds in uncertain investments.

به او توصیه شد که سرمایه‌ی خود را در سرمایه‌گذاری‌های نامشخص ریسک نکند.

noun countable A2

ادبی نمایش، نمایشنامه

The gem presented a dazzling play of colors.

جواهر نمایش خیره‌کننده‌ای از رنگ‌ها را ارائه داد.

one of Ben Jonson's plays

یکی از نمایشنامه‌های بن جانسون

نمونه‌جمله‌های بیشتر

The first act of the play was very boring.

پرده‌ی اول نمایش خیلی خسته‌کننده بود.

noun countable A1

بازی

the first half of the play

نیمه‌ی اول بازی (مسابقه)

sword play

شمشیربازی

نمونه‌جمله‌های بیشتر

His play is excellent.

بازی او عالی است.

it was a play to get your signature

حیله‌ای بود برای گرفتن امضای تو

noun countable

انگلیسی آمریکایی اقدامات

Our team's play was designed to outsmart the opponents.

اقدامات تیم ما برای پیشی گرفتن از حریف طراحی شده بود.

The quarterback adjusted the play at the line of scrimmage.

بازیکن خط حمله اقدامات را در خط حمله تنظیم کرد.

noun uncountable B2

سرگرمی، تفریح

a child's play

سرگرمی کودک

The school encourages outdoor play to promote physical fitness.

مدرسه تفریح در فضای باز را برای ارتقای آمادگی جسمانی تشویق می‌کند.

noun uncountable

حرکت

Her graceful play captivated the audience.

حرکت زیبای او تماشاگران را مجذوب خود کرد.

The dancers rehearsed their complex play before the performance.

رقصندگان حرکت پیچیده‌ی خود را قبل‌از اجرا تمرین کردند.

noun uncountable

لقی، شلی

The carpenter checked the play in the door hinges to prevent sticking.

نجار لقی در لولاهای در را برای جلوگیری از چسبیدن بررسی کرد.

The mechanic adjusted the play in the car's steering system for better handling.

مکانیک شلی در سیستم فرمان خودرو را برای خوش‌دستی بهتر تنظیم کرد.

noun countable

اقتصاد معامله، سرمایه‌گذاری

link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی اقتصاد

مشاهده

His risky play in the stock market paid off handsomely.

معامله‌ی مخاطره‌آمیز او در بازار سهام، نتیجه‌ی قابل توجهی داشت.

She decided to limit her play to safer investments this year.

او تصمیم گرفت امسال سرمایه‌گذاری خود را به سرمایه‌گذاری‌های مطمئن‌تر محدود کند.

verb - intransitive

(با چیزی یا کسی) بازی کردن

This man is playing with my daughter's future.

این مرد دارد با آینده‌ی دختر من بازی می‌کند.

played with his food

با غذایش بازی کرد

verb - intransitive

مسخره کردن، به سخره گرفتن، شوخی کردن، ملعبه کردن، به شوخی گرفتن

They love to play during their breaks.

آن‌ها عاشق شوخی کردن در زمان استراحت هستند.

He likes to play with words, turning ordinary conversations into clever banter.

او دوست دارد کلمات را به سخره بگیرد و مکالمات معمولی را به شوخی‌های هوشمندانه تبدیل کند.

verb - intransitive

رابطه‌ی جنسی برقرار کردن، رابطه‌ی جنسی داشتن، جماع کردن

They decided to play after the party ended.

آن‌ها تصمیم گرفتند بعداز پایان مهمانی رابطه‌ی جنسی برقرار کنند.

The couple chose to play under the stars.

این زوج تصمیم گرفتند زیر ستاره‌ها رابطه‌ی جنسی داشته باشند.

verb - intransitive

بهره بردن، سود بردن

She decided to play during the negotiation to secure the best deal.

او تصمیم گرفت هنگام مذاکره سود ببرد تا بهترین معامله را به دست آورد.

It's common for skilled negotiators to play for leverage in discussions.

برای مذاکره‌کنندگان ماهر معمول است که برای قدرت نفوذ در بحث‌ها بهره ببرند.

verb - intransitive

حرکت کردن

He likes to play freely, exploring every corner of the garden.

او دوست دارد آزادانه حرکت کند و هر گوشه از باغ را بگردد.

Dogs play joyfully in the backyard.

سگ‌ها با شادی در حیاط خانه حرکت می‌کنند.

verb - transitive

به کار بردن، استفاده کردن

The director asked the actors to play their parts with more emotion.

کارگردان از بازیگران خواست تا با احساسات بیشتری نقش خود را به کار برند.

The actor will play a challenging role in the new film.

این بازیگر نقشی چالش‌برانگیزی در فیلم جدید به کار خواهد برد.

noun uncountable

شوخی

to do a thing in play

به شوخی کاری را کردن

He said it in play, not in earnest.

آن حرف را به شوخی گفت، نه جدی.

noun countable uncountable

قمار، شرط‌بندی

The play at the casino was exhilarating last night.

قمار در کازینوی دیشب هیجان‌انگیز بود.

The new online play attracted many enthusiastic participants.

شرط‌بندی آنلاین جدید شرکت‌کنندگان مشتاق بسیاری را به خود جلب کرد.

noun countable uncountable

قدیمی رابطه‌ی جنسی، جماع

Communication is key to enhancing their play.

ارتباط، کلیدی برای تقویت رابطه‌ی جنسی آن‌ها است.

The couple enjoyed exploring new forms of play together.

این زوج از پیدا کردن اشکال جدید رابطه‌ی جنسی با هم لذت می‌بردند.

noun countable uncountable

معاشقه

They were caught in a delightful play.

آن‌ها در معاشقه‌ای لذت‌بخش کشیده شدند.

The flirtatious play at the party sparked interest among the guests.

معاشقه‌ی عشوه‌گرانه در مهمانی باعث جلب توجه مهمانان شد.

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد play

  1. noun theater piece
    Synonyms:
    show performance drama entertainment comedy tragedy musical opera theatrical stage show hit flop farce smash hit smash one-act curtain-raiser mask potboiler turkey
  1. noun amusement, entertainment
    Synonyms:
    fun pleasure entertainment recreation delight happiness humor game sport pastime relaxation diversion frolic lark jest joking prank foolery sportiveness romp gambol frisk caper match dalliance disport teasing
    Antonyms:
    work
  1. noun latitude, range
    Synonyms:
    space room scope range leeway margin activity action movement motion exercise operation working swing sweep give elbowroom
    Antonyms:
    extreme
  1. verb have fun
    Synonyms:
    enjoy rejoice make merry amuse oneself entertain oneself let go let loose dance frolic romp sport dally cavort gambol revel carouse caper skip frisk fool around mess around horse around clown joke carry on cut up cut capers kibitz kick up heels show off go on a spree be life of party idle away toy trifle
    Antonyms:
    work
  1. verb compete in sport
    Synonyms:
    compete participate contend vie contest challenge rival engage in take part sport recreate take on disport be on a team
    Antonyms:
    watch
  1. verb act; take the part of
    Synonyms:
    act do perform represent playact enact portray impersonate personate execute take the role of act the part of take the part of present tread the boards play a gig discourse read a part ham ham it up lay an egg
    Antonyms:
    direct
  1. verb gamble, risk
    Synonyms:
    bet wager risk stake chance hazard speculate lay money on take put exploit manipulate game maneuver jockey finesse set
  1. verb produce music
    Synonyms:
    perform execute render operate work fiddle finger bow drum blow tickle pedal fidget
    Antonyms:
    listen

Phrasal verbs

play around

احمقانه رفتار کردن

بیش از یک معشوق داشتن

play at

سرسری کار کردن

تظاهر کردن

play down

تنزل دادن، بی‌اهمیت جلوه دادن، کمتر از واقعیت نمایاندن

play out

تا پایان اجرا کردن

(طناب و غیره) کم‌کم رها کردن، از قرقره باز کردن

اتفاق افتادن

play up

بد رفتار کردن

مهم جلوه دادن، بزرگنمایی کردن، غلو کردن

Phrasal verbs بیشتر

play up to

چاپلوسی کردن، تملق کردن

play along

تظاهر به همکاری کردن، تظاهر به موافقت کردن

Collocations

in (or out of) play

(توپ بازی و غیره) قابل‌‌بازی کردن (یا نکردن)، داخل (یا خارج) زمین

play a part

1- نقش داشتن (در)، سهم داشتن، دخیل بودن 2- تو بازی رفتن

play cards

(با ورق بازی) بازی کردن

play a central role

نقش اساسی داشتن

costume drama (or play)

نمایش تاریخی (که در آن هنرپیشگان جامه‌های دوره‌ی مربوطه را می‌پوشند)

Collocations بیشتر

play havoc with

کاملاً ویران کردن، به‌کلی خراب کردن، با خاک یکسان کردن

put a play into rehearsal

نمایشنامه‌ای را به مرحله‌ی تمرین رساندن

play truant

از مدرسه فرار کردن، وظیفه‌نشناسی کردن

play one's trump card

ورق برنده‌ی خود را بازی کردن

Idioms

come into play

دخیل بودن یا شدن، مؤثر شدن

make play for

(عامیانه) 1- برای جلب جنس مقابل کوشش کردن 2- (برای به دست آوردن) از هیچ کوششی فرو گذار نکردن

play ball

1- ورزشی توپ‌دار را آغاز کردن یا ادامه دادن 2- همکاری کردن 3- کاری را آغاز کردن یا ادامه دادن

1- (در وزشهای با توپ) بازی کردن 2- (عامیانه) همکاری کردن

play both ends against the middle

1- از این شاخه به آن شاخه پریدن 2- (رقیبان را) به‌هم انداختن، تفرقه انداختن

play catch up ball

(امریکا - عامیانه - در مسابقه) برای رسیدن و جلو زدن از تیم مقابل کوشیدن

Idioms بیشتر

play fair

منصفانه رفتار کردن، جوانمردانه رفتار کردن، از مقررات پیروی کردن

play for time

دنبال فرصت گشتن، تعلل کردن، (برای به‌دست آوردن فرصت بهتر) تأخیر کردن

played out

1- تمام، پایان‌یافته 2- خسته 3- از مد‌افتاده

play into someone's hands

به دلخواه دیگری رفتار کردن، به دام شخص دیگر افتادن

play it

(به روش به‌خصوص) عمل کردن

play it by ear

(بدون برنامه‌ریزی و نقشه‌ی قبلی) در لحظه تصمیم گرفتن، درجا دست به عمل زدن، با در نظر گرفتن شرایطِ وقت عمل کردن

play it cool

با خونسردی عمل کردن، دستپاچه یا آشفته نشدن

خونسردانه عمل کردن

play the devil with

(عامیانه) به هم‌ زدن، خراب کردن، دخل کسی (یا چیزی) را آوردن

سخت صدمه زدن، به‌شدت مختل کردن

play the field

(در آن واحد) به چند فعالیت پرداختن، با بیش از یک نفر یا یک کار سر و کار داشتن، (در مورد رابطه‌ی جنسی) از هر چمن گلی چیدن

(عامیانه) بیش از یک معشوقه داشتن

play the market

(در بورس سهام) خرید و فروش کردن

play to the gallery

خودشیرینی کردن، بازی درآوردن

عوام فریبی کردن، برای جلب محبوبیت هر کاری کردن

play (it) safe

جانب احتیاط را رعایت کردن، مراقب بودن، ریسک نکردن

play catch-up (ball)

(آمریکا - در مسابقات) کوشیدن برای رسیدن به یا جلو زدن از حریف

play footsie (with)

1- (به منظور اظهار محبت یا ابراز (ارضای) شهوت) پا به پای کسی مالیدن، زانو به زانوی کسی مالیدن (به ویژه در زیر میز) 2- (مجازی)رابطه‌ی مخفیانه دان با، (مخفیشتانه) لاس زدن با

play hardball

(امریکا) مشغول فعالیت پررقابت و بی‌رحمانه شدن

play kissy-face

ماچ و بوسه کردن، به هم ور رفتن، عشق‌بازی و دست‌ورزی کردن

all work and no play makes jack a dull boy

کسی که همه‌اش کار می‌کند و تفریح ندارد به جایی نمی‌رسد.

play your cards right

دست خود را خوب بازی کردن، صحیح عمل کردن

while the cat's away, the mice will play

موش که چشم گربه را دور ببیند دم در میآورد

play chicken

(عامیانه) متقابلاً تهدید و مبارزه‌جویی کردن (برای از میدان در کردن حریف)

play it cozy

(امریکا - عامیانه) با احتیاط عمل کردن

play by ear

بدون نت (آلت موسیقی را) نواختن، فی‌البداهه نغمه‌سرایی کردن

play someone false

(کسی را) گول زدن، دغل کاری کردن، دورویی کردن، خیانت کردن

play second fiddle (to)

نقش ثانوی داشتن، در درجه ی دوم اهمیت بودن

play with fire

کار خطرناک کردن، با آتش بازی کردن

play the fool

دلقک‌بازی درآوردن، لودگی کردن

to play the game

(عامیانه) مقررات بازی را رعایت کردن، منصفانه رفتار کردن، مطابق رسم و اصول رفتار کردن

play (or raise) hob with

اذیت کردن، گرفتاری درست کردن، بهم زدن

play house

(بچه‌ها) عروسک‌بازی و خانه‌بازی کردن

play a part

1- نقش داشتن (در)، سهم داشتن، دخیل بودن 2- تو بازی رفتن

play possum

خود را به خواب (یا به مردن یا مریضی یا جهالت) زدن

play second fiddle

(به‌ویژه از نظر عشق یا دوستی) در درجه‌ی دوم قرار داشتن

play silly buggers

(انگلیس - عامیانه) لوس شدن، لوس‌بازی در آوردن، خود را ننر کردن

when the cat's away, the mice will play

گربه که نیست موش‌ها بازی می‌کنند، در غیاب رئیس زیردستانش جولان می‌دهند

play dirty

تقلب کردن، ناجوانمردانه بازی کردن

لغات هم‌خانواده play

ارجاع به لغت play

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «play» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/play

لغات نزدیک play

پیشنهاد بهبود معانی