گذشتهی ساده:
downedشکل سوم:
downedسومشخص مفرد:
downsوجه وصفی حال:
downingشکل جمع:
downsپایین، به سمت پایین
لیست کامل لغات دستهبندی شدهی کاربردی پیشرفته
He slipped and fell down the hill.
او سر خورد و از تپه پایین افتاد.
Don’t look down while standing on the balcony.
هنگام ایستادن روی بالکن به پایین نگاه نکن.
We all went down to dinner.
همگی برای شام خوردن به طبقه پایین رفتیم.
to move down
به پایین حرکت کردن
He went down the stairs.
از پلهها پایین رفت.
to pull down
پایین کشیدن
The sun went down.
خورشید غروب کرد.
He put down the suitcase.
چمدان را زمین گذاشت.
Put the book down on the table.
کتاب را روی میز بگذار.
You must get down to work!
باید حسابی کار کنی!
پایین (روی سطحی پایین آمدن)
تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)
The child sat down quietly in the corner.
کودک، آرام در گوشهای نشست.
He lay down on the grass and looked at the sky.
او روی چمن دراز کشید و به آسمان نگاه کرد.
محکم، ثابت، سر جای خود، قفل
Make sure to bolt the gate down for safety.
مطمئن شو دروازه را برای ایمنی محکم قفل کردهای.
I nailed the floorboard down so it wouldn’t move.
میخ را به تختهی کف زد تا تکان نخورد.
بهسمت پایین (در سطح، مقدار یا بهسمت وضعیتی سادهتر)
Prices have gone down.
قیمتها نزول کردهاند.
Turn down the radio!
رادیو را کم کن!
زمین زدن (و باعث خراب شدن، آسیب دیدن یا از بین رفتن آن چیز یا شخص شدن)
Our fire brought down two enemy planes.
شلیک ما دو هواپیمای دشمن را به زیر آورد.
He was struck on the head and fell down with a thump.
ضربه به سرش خورد و تلپی افتاد.
The boat sank down.
قایق در آب فرو رفت.
برای نوشتن روی کاغذ یا ثبت کردن استفاده میشود
He quickly wrote down the address on a piece of paper.
او بهسرعت آدرس را روی تکهکاغذی یادداشت کرد.
Please put my name down for the volunteer program.
لطفاً نام من را برای برنامهی داوطلبانه ثبت کن.
برای نشان دادن این که جایی در فاصلهای دورتر از شما قرار دارد
There’s a nice café down by the beach.
کافیشاپ خوبی در کنار ساحل هست.
Let’s meet down at the station before the train leaves.
بیایید قبلاز حرکت قطار در ایستگاه ملاقات کنیم.
بهسمت جنوب
He went down to Bushehr.
او به بوشهر رفت.
Many people move down to warmer climates during the winter.
بسیاری از مردم در زمستان به مناطق گرمتر میروند.
از نسلی پیر به نسل جوان
The skills of the craft were handed down from master to apprentice.
مهارتهای این حرفه از استاد به شاگرد منتقل شد.
The crown was passed down from father to son.
تاج از پدر به پسر به ارث رسید.
down from one generation to another
از نسلی به نسل دیگر
down through the years
در طول سالها
به داخل معده
Babies often spit up when they can’t keep milk down.
وقتی نوزادان نمیتوانند شیر را در معده نگه دارند، اغلب بالا میآورند.
She forced herself to get some soup down despite feeling sick.
باوجوداینکه حالش بد بود، خودش را مجبور کرد کمی سوپ بخورد.
در هنگام خرید، بهصورت پیشپرداخت
The store requires $50 down to reserve the product.
فروشگاه برای رزرو محصول ۵۰ دلار پیشپرداخت میخواهد.
He gave a small amount down and agreed to pay the balance in monthly instalments.
او مبلغ کمی بهعنوان پیشپرداخت داد و توافق کرد که باقیمانده را بهصورت اقساط ماهانه پرداخت کند.
پایین
He rolled down the hill after tripping.
بعداز زمین خوردن، از تپه پایین غلتید.
Leaves fall down from the trees every autumn.
هر پاییز، برگها از درختان به پایین میریزند.
در طول، در امتداد، در راستای، پایین
Shops are lined down the main street of the town.
فروشگاهها درطول خیابان اصلی شهر قرار دارند.
They drove down the coast enjoying the scenery.
آنها در امتداد ساحل رانندگی کردند و از مناظر لذت بردند.
انگلیسی بریتانیایی بهسمت، به، تا
He went down the station to catch his train.
او به ایستگاه رفت تا به قطارش برسد.
She went down the shop to get some bread.
او به فروشگاه رفت تا کمی نان بخرد.
پایین آوردن، سرنگون کردن، به زمین زدن، نابود کردن
We downed two of their bombers.
دو تا از (هواپیماهای) بمب افکن آنها را سرنگون کردیم.
Strong winds downed power lines in the neighborhood.
بادهای شدید، خطوط برق را در محله سرنگون کردند.
یکنفس خوردن، سر کشیدن، لمباندن
He downed four beers in less than an hour.
او در کمتر از یک ساعت، چهار لیوان آبجو را یکنفس نوشید.
They downed their sandwiches during the short break.
آنها ساندویچهایشان را درطول استراحت کوتاه، لمباندند.
انگلیسی آمریکایی شکست دادن، مغلوب کردن، از پا درآوردن
The champion downed all challengers to retain his title.
قهرمان، همهی رقبایش را مغلوب کرد تا عنوان خود را حفظ کند.
Our school team downed the neighboring school 5–2.
تیم مدرسهی ما، مدرسهی همسایه را با نتیجه ۵–۲ شکست داد.
دلتنگ، غمگین، افسرده، دلخور، ناراحت، بیحال، کمانرژی
He is completely down today.
او امروز خیلی گرفته است.
Don’t be down—things will get better soon.
دلخور نباش؛ اوضاع بهزودی بهتر خواهد شد.
Don't kick a man when he is down!
آدم افتاده را لگد نزن!
ازکارافتاده، خراب، قطعشده، غیرفعال
Our email system went down yesterday.
سیستم ایمیل ما دیروز خراب شد.
The server is down, so we can’t access the files.
سرور از کار افتاده است، بنابراین نمیتوانیم به فایلها دسترسی پیدا کنیم.
ورزش (فوتبال آمریکایی) زمینخورده، متوقفشده (بازیکنی با توپ که توسط حریف زمینخورده است)
لیست کامل لغات دستهبندی شدهی ورزش
The coach argued that his player was down unfairly.
مربی استدلال کرد که بازیکنش بهطور ناعادلانه زمین خورده بود.
The replay showed that the player was down before crossing the goal line.
بازپخش نشان داد که بازیکن قبلاز عبور از خط هدف زمین خورده بود.
جانورشناسی کرک، پر نرم
لیست کامل لغات دستهبندی شدهی جانورشناسی
The coat is insulated with high-quality down feathers.
کت با پرهای نرم و باکیفیت عایقبندی شده است.
Baby birds are covered in fine down.
جوجهها با پرهای نرم پوشیده شدهاند.
a down pillow
متکای پرقو
موی نرم و نازک
The kitten’s down was so soft that it felt like velvet.
موی بچهگربه آنقدر نرم بود که مثل مخمل به نظر میرسید.
You could see the soft down on the back of the newborn lamb.
میشد موی نرم پشت برهی تازهمتولدشده را دید.
ورزش (فوتبال آمریکایی) دان (فرصت حمله)
The coach decided to go for it on second down.
مربی تصمیم گرفت در دان دوم تلاش کند.
Fourth down is a critical moment in the game.
دان چهارم، لحظهی حساسی در بازی است.
(-down) بهسمت بخش انتهایی، پایینی یا بدتر چیزی
Sales are heading downhill this quarter.
فروشها در این فصل رو به کاهش است.
The company started producing more down-market products.
شرکت، شروع به تولید محصولات پایینردهی بیشتری کرد.
شهرستان داون (در ایرلند شمالی)
همچنین میتوان از County Down استفاده کرد.
She married a man from County Down.
او با مردی از شهرستان داون ازدواج کرد.
Many tourists visit County Down every year.
هر سال گردشگران زیادی از شهرستان داون بازدید میکنند.
دراز کشیدن (برای خواب یا استراحت)
شانه خالی کردن، از زیر کار در رفتن، کوتاهی کردن، سهلانگاری کردن در وظایف
نشستن
از رو بردن، از جلو کسی درآمدن
با ضربه به زمین زدن
حراج کردن
قطعه قطعه کردن
به دست آوردن، کسب کردن
پایین آوردن، کاهش دادن
ساکت شدن، آرام شدن
دست کم گرفتن، کوچک شمردن، خوار شمردن
زیر بار خم شدن، سنگینی کردن
خسته کردن، فرسوده کردن، از پا درآوردن، تحلیل بردن
پایین آوردن قیمت
از کار ایستادن، خراب شدن، از کار افتادن، نقص پیدا کردن
فروپاشی کردن، خراب شدن، به شکست انجامیدن، از هم پاشیدن، به بنبست رسیدن، از کار افتادن، به پایان رسیدن
زیر گریه زدن، گریه کردن، از هم پاشیدن (عاطفی)
تخریب کردن، خراب کردن، شکستن، از جا کندن، ویران کردن
به بخشهای کوچکتر تقسیم کردن، بخشبندی کردن، خرد کردن، تجزیه کردن
(با وجود خاطرات تلخ) به زندگی ادامه دادن
پارهپاره و متلاشی کردن، درهم دریدن
(کسی یا چیزی را) تخریب کردن، به انتقاد گرفتن، تحقیر کردن، خوار کردن
(عمداً با ماشین) به کسی یا چیزی زدن، زیر گرفتن، تصادف کردن
(کسی یا چیزی را) تعقیب کردن و گرفتن، دنبال کردن
تحقیر کردن، بیارزش کردن، بیقدر کردن، کم گرفتن، پست کردن، خراب کردن
(بهخاطر کمبود سوخت یا برق و غیره) ضعیف شدن، از کار ایستادن، خراب شدن، بیانرژی شدن، خالی شدن، تحلیل رفتن، تمام شدن، نقصان یافتن
سرازیر شدن، انداختن یا افتادن
(خود را بهدلیل کار زیاد) بیمار کردن، خسته کردن، ضعیف کردن
سبب افتادن شدن، طرد کردن، رد کردن
پایین آوردن، (پوستر و غیره) کندن
(شلوار، دامن) پایین کشیدن
(دستگاه، چادر) باز کردن، پیاده کردن
نوشتن، ثبت کردن، یادداشت کردن
قرار دادن، کار گذاشتن
زمین گذاشتن
(هواپیما) نشاندن، فرود آوردن
یادداشت کردن، نوشتن، ضبط کردن
وابسته دانستن (به چیزی)، نسبت دادن
(قانون و مقررات) برقرار کردن
چانه زدن
غروب کردن
افتادن، سقوط کردن
پایین رفتن، کاهش یافتن، نزول کردن
غرق شدن
پذیرفته شدن
ثبت شدن
دانشگاه را ترک کردن
شکست خوردن
اتفاق افتادن
پایین افتادن
تحلیل رفتن، رو به نابودی رفتن، مردن
جا زدن، عدول کردن، عقبنشینی کردن
افسرده بودن
خردتر یا کمتر بودن
نسبت به کسی احساس منفی داشتن
بیمار بودن
افتادن چیزی بر اثر وزیدن باد
غمگین کردن، ناراحت کردن
به زمین انداختن
قدرت را از دست یک فرمانروایی مشروع درآوردن
کاهش دادن قیمت، ارزان کردن
(از مقام یا دارایی یا قدرت و غیره) تنزل کردن، پایین رفتن
فرود آمدن، نزول کردن
(مبلغ و مقدار و میزان) رسیدن، شدن
بیمار شدن
اتفاق افتادن، پیش آمدن، روی دادن، رخ دادن
سرزنش کردن، مؤآخذه کردن
نکوهش کردن، سرزنش کردن
بیماری گرفتن، مبتلا شدن
برخورد شدیدتر کردن، سختگیری کردن، گوشمالی دادن
تشدید کردن اقدامات، اقدام شدید کردن در برابر یک عمل غیرقانونی یا غلط
دلسرد کردن، افسرده کردن
ثبت کردن، نوشتن
قورت دادن
پیاده شدن
بعد از غذا میز را ترک کردن
کاهش یافتن، پایین رفتن
رابطه داشتن، رابطه جنسی برقرار کردن
انتقاد کردن
پرداختن، مشغول شدن (به کاری)، شروع به انجام کاری کردن
مبتلا شدن به بیماری
پایین پریدن
مهار کردن، سرکوب کردن
جلوی چیزی را گرفتن
پایین نگه داشتن
استفراغ نکردن
تحت فشار یا ظلم قرار دادن
لگد زدن
به دیدهی حقارت نگریستن، کم شمردن
به ارث گذاشتن
تنزل دادن، بیاهمیت جلوه دادن، کمتر از واقعیت نمایاندن
زمین گذاشتن، گذاشتن (روی چیزی)
نوشتن، یادداشت کردن (در لیست و غیره)
گذاشتن (گوشی تلفن) (سر جای خود)
گذاشتن، بیعانه دادن (پرداخت بخشی از مبلغ و تعهد به پرداخت کل آن در آینده)
کوچک کردن، تحقیر کردن
گذاشتن، قرار دادن (نوزاد) (برای خواب)
خلاص کردن، کشتن (حیوان پیر یا بیمار یا مجروح برای جلوگیری از درد بیشتر)
سرکوب کردن، متوقف کردن (مخالف)
کم کردن، پایین آوردن، کاهش دادن (قیمت یا هزینه)
فرود آوردن، به زمین نشاندن (خلبان)، فرود آمدن، به زمین نشستن (هواپیما و هلیکوپتر و غیره)
کنار گذاشتن، برکنار کردن، عزل کردن
نسبت دادن، ناشی (از چیزی) دانستن
کنار گذاشتن، ذخیره کردن، اندوختن
انگاشتن، تلقی کردن
نامنویسی کردن، ثبت نام کردن
مقصر دانستن، دلیل (چیزی) دانستنن
رد کردن، نپذیرفتن، امتناع کردن، قبول نکردن، دست رد زدن
دچار رکود شدن، نزول کردن، کاهش یافتن، افت کردن، کساد شدن
کم کردن، کاهش دادن، پایین آوردن، ضعیف کردن (تلویزیون و غیره)
دستبهکار شدن، کوشیدن
کاملاً سوختن یا سوزاندن، در اثر حریق نابود کردن یا شدن
بهصورت عامهفهم بیان کردن، زیر دیپلم حرف زدن (دربارهی چیزی)، دستکاری کردن (اخبار تلویزیون) (به شیوهای ساده و جذاب و بدون جزئیات زیاد به طوری که همه بتوانند آن را درک کنند)
آرام شدن
(مغازه، کسبوکار) برای همیشه تعطیل کردن، بستن
تقلا و کوشش کردن، سخت کوشیدن
منحصر کردن، محدود کردن
با عجله خوردن
فروختن
آرام گرفتن، استراحت کردن، فشار را کم کردن، آرام پیش رفتن
آهسته رفتن، سرعت را کم کردن، کند کردن
آرام شدن
دستمال کشیدن و تمیز کردن
مجبور کردن، تحت فشار قرار دادن، قطعی کردن، به نتیجه رسیدن، تکلیف چیزی را معلوم کردن، نهایی کردن، تحکیم کردن
با میخ محکم کردن
1- فشار آوردن بر، تحت فشار قرار دادن 2- سخت کوشیدن، تقلا کردن
1- فشارآوردن بر، تحت فشار قرار دادن 2- (برای رسیدن به هدفی) کوشیدن 3- رفتن یا آمدن به سوی (چیزی)، نزدیک شدن
جای خواب تهیه دیدن و خوابیدن
خلاصه کردن (یا شدن) به، منجر شدن به
(باضربههای تند و سطحی) ماهوت پاککن کشیدن
1- سرازیر شدن، به سوی پایین خم شدن یا رفتن 2- محزون شدن، سر به جیب تفکر فروبردن، نومید شدن
(اتومبیل) توی دندهی سنگینتر گذاشتن
(با اشکال) فرو دادن، (با اشکال) قورت دادن
سختگیری کردن، تحت فشار گذاشتن
کاملاً تمیز کردن
(کشتی بادبانی) بادبان را (به کمک طنابها) پایین کشیدن (یا افراشتن)
کوتاه آمدن، انعطاف به خرج دادن (در خواستهها و مواضع خود و غیره)، از خر شیطان پایین آمدن، از موضع خود عقبنشینی کردن
پایین آمدن، فرود آمدن
سرزنش کردن، (به شدت) انتقاد یا مؤاخذه کردن
دقیقاً رونوشت کردن
سختگیری بیشتری کردن، (بیشتر) تحت فشار گذاشتن
(از شدت یا حرارت چیزی) کاستن
(در مورد صدا و شهرت و غیره) کمکم از بین رفتن یا ضعیف شدن، محو شدن
(گیاه) تا ریشه خشکیدن
خسته و مغموم کردن، افسرده کردن
تا ته سر کشیدن، (به سرعت) نوشیدن
خود یا کسی را برای عمل آماده کردن، تمرین کردن، بازآموزی کردن
(امریکا ـ عامیانه) ناموفق بودن (در شغل و غیره)، شکست خوردن
فروافتادن، (ناگهان) افتادن، نقش برزمین شدن
برای جلوگیری از بروز چیزی جنگیدن یا تلاش کردن
flush (something) down (something)
(چیزی را) با فشار آب شستن
از سرعت کاستن، دندهی پایینتر به کار بردن
با دهان اعمال جنسی انجام دادن، رابطه جنسی دهانی داشتن
هو کردن، با همهمه و غوغا صدای کسی را تحتالشعاع قرار دادن یا از جایی راندن
با دادوفریاد اعتراضآمیز صدای ناطق را تحتالشعاع قرار دادن یا خفه کردن
1- تعقیب کردن و کشتن یا گرفتن 2- دنبال چیزی گشتن و یافتن
با چانهزنی و زرنگی معاملهای را انجام دادن
keep (somebody or something) down
مهار کردن، جلو افزایش (چیزی) را گرفتن، تحت فشار یا ظلم قرار دادن
با خنده وادار به سکوت کردن، با خنده خفه کردن
پستتر از خود دانستن، تحقیر کردن، پست شمردن
چیز فلزی را برای استفادهی مجدد آب کردن، فروگداختن
(نکات عمدهی چیزی را) یادداشت کردن، خلاصه کردن، رئوس مطالب را نوشتن
1- نقد دادن، نقدی پرداخت کردن 2- (در خرید قسطی) بیعانه دادن، پیش پرداخت دادن
(دشمن را) سرنگون کردن، احاطه کردن (با تیراندازی)، در جای خود نگه داشتن
(کسی را به تصمیمگیری و...) وادار کردن، مجبور کردن
مشخص کردن، تعیین کردن
(عامیانه) پرداختن، سلفیدن
غفلتاً آمدن یا رفتن
با قدمهای سنگین رفتن (بالا یا پایین)
کسی را تحت فشار قرار دادن، به کسی ستم کردن
1- به پایین (یا بالا) فشار دادن 2- (قیمت را) بالا یا پایین بردن
فرو ریختن، سرازیر شدن
بهتدریج بالا بردن (یا پایین آوردن)، کمکم افزودن ( یا کاستن)
1- (هنگام سواری) به چیزی زدن و آن را انداختن 2- (در سواری) جلو زدن 3- چیره شدن 4- (اسب را) از نفس انداختن
1- مشت و مال دادن، ماساژ دادن 2- (با مالش) جلا دادن، صاف کردن، ساییدن، پاک کردن
1- در نمک خواباندن، نمک سود کردن 2- (عامیانه) اندوختن (بهویژه پول)، کنار گذاشتن
1- سرنگون کردن، به زیر افکندن 2- (عامیانه) ردکردن، وازدن، تباه کردن
(با داد و فریاد کسی را) خاموش کردن، صدای کسی را خفه کردن، بلندتر داد زدن
1- (با جوشاندن ملایم) تغلیظ کردن 2- (خشم یا هیجان و غیره) فرونشستن، ملایم شدن
(امریکا - عامیانه) گوشمالی دادن، سرجای خود نشاندن
1- صاف کردن 2- آرام کردن
(کشتیرانی - با جمع کردن برخی بادبانها و بخشهای متحرک) کشتی را آمادهی طوفان کردن
(مثلاً بعد از دادن شهادت) از جایگاه پایین آمدن
متقابلاً به کسی خیره شدن و او را از رو بردن
(دوربین عکاسی) دیافراگم را بستن
1- (با ضربه و غیره) برزمین افکندن، فرو افکندن، نقش بر زمین کردن 2- از میان برداشتن 3- (بیماری) از پای انداختن، از پا درآوردن
بهطور تحکمآمیز با کسی حرف زدن، (مانند برتر با مادون یا مهتر با کهتر) صحبت کردن
خراب کردن، فرو کوبیدن
نشان رد کردن یا نپذیرفتن چیزی (گرفتن شست به طرف پایین)
محدود کردن، پابند کردن، گرفتار کردن
1- از شدت (چیزی) کاستن، ملایم کردن 2- ملایم شدن، تعدیل شدن 3- (رنگ و غیره) روشنتر کردن یا شدن، کمرنگ شدن یا کردن
(هواپیما) فرود آمدن
1- تعقیب کردن و گرفتن، پیجویی کردن 2- (دقیقاً یا کاملاً) بررسی کردن، سنجیدن
(امریکا - عامیانه)سلانهسلانهراه رفتن، خرامیدن
رد کردن، نپذیرفتن (قانون، طرح، مصوبه، لایحه، وغیره) به وسیلهی رأی دادن
پایان دادن، خاتمه دادن، لغو کردن، پایان یافتن، به اتمام رسیدن، متوقف کردن
استراحت کردن، آرامیدن، آرام شدن، غنودن
1- یادداشت کردن، نت برداشتن، نوشتن
2- کتبی مورد انتقاد یا حمله قرار دادن 3- (برای کودکان و غیره) ساده نگاشتن
کاستن، کم کردن، تقلیل دادن
متوقف کردن، گیر کردن، زمینگیر شدن، در گل گیر کردن، به بنبست رسیدن
از رو بردن، از جلو کسی درآمدن
در تاریخ ذکر شدن
به سمت بالا (یا پایین) رودخانه رفتن، بالارود (یا پایین رود) رفتن
bring down the tone of something
از کیفیت چیزی کاستن
باد فروکش کردن، باد کم شدن
tears stream down someone’s face
اشک از گونههای کسی سرازیر شدن
قیمت پایین می آید، قیمت کاهش می یابد
هتل مخروبه، هتل فرسوده
قدم زدن به جلو و عقب (معمولا از روی عصبانیت یا بیقراری)
چیزی را وارونه کردن، چیزی را زیر و رو کردن
کسی را به شدت ناامید کردن، بدجوری توی ذوق کسی زدن
باد نرده ها را انداخت/خراب کرد
مذاکرات به بنبست رسیدن، مذاکرات شکست خوردن
ساختمان فرسوده/مخروبه
مه پایین آمدن، مه غلیظ شدن
مه (رقیق) پایین آمدن
پلیس سختگیری/برخورد شدید میکند، پلیس سرکوب/ریشهکن میکند
یادداشت کردن سریع شماره تلفن
یادداشت کردن سریع شماره اتاق
یادداشت کردن جزئیات سفر دشوار
این عبارت به تنهایی معنی خاصی ندارد و احتمالاً بخشی از یک اصطلاح بزرگتر است. متداول نیست.
این عبارت به تنهایی معنی خاصی ندارد و احتمالاً بخشی از یک اصطلاح بزرگتر است. متداول نیست.
منطقه فرسوده، ناحیه مخروبه
فروپاشی نظم و قانون
زندگی زیر و رو شدن، زندگی دگرگون شدن (به طور کامل و اغلب ناگهانی)
محدود کردن لیست، گزینهها را کم کردن
لرزه بر اندام انداختن (معمولا از ترس یا هیجان)
کاری را به بخشهای کوچکتر تقسیم کردن
نظم و قانون از بین میرود
رابطه از هم پاشیدن
به شدت برخورد کردن با، سختگیری کردن با
یادداشت کردن آدرس
خاموش کردن کامپیوتر
کاهش (خرج های) تجملاتی
پیش پرداخت گذاشتن / بیعانه دادن
به سختی می توان دقیق مشخص کرد / تشخیص دقیق آن دشوار است
تعظیم کردن، سرفرود آوردن
دچار فلاکت، آسوپاس، فلکزده، بدبخت، بیخانمان، مفلوک
(عامیانه) خشمگین از، آزرده از
زانوزده
کاملاً، تا ته، تا آخر
1- (زمین یا پایین) گذاشتن 2- (در شعار دادن) مرگ بر، مرده باد، سرنگون باد
بدون شک، قطعاً
شروع کردن جلسه یا کار به صورت جدی، به کار اصلی پرداختن
get (or come) down to brass tacks
به اصل قضیه پرداختن، سرمطلب اصلی رفتن
to get down to the nitty gritty
مبانی و اصول را مورد ملاحظه قرار دادن
(عامیانه) مطابق سلیقه یا استعداد شخص
تسلیم شدن، سلاح بر زمین انداختن
مدخلهای کشتی را با برزنت پوشاندن (به ویژه هنگام طوفان)
(انگلیس - عامیانه) بسیار موفق است
پاپی و مواظب کسی شدن، مرتب مزاحم و مراقب بودن
come down on someone like a ton of bricks
(عامیانه) خشم خود را نشان دادن، (به خاطر عمل بدی که شده) کسی را سخت مؤاخذه کردن
موجب خندهی شدید یا کف زدن حضار شدن
(عامیانه) مورد تشویق و کف زدن حضار قرار گرفتن
(عامیانه) خجل کردن، خجلتزده کردن، از شهرت و اعتبار کسی کاستن
به هدر رفتن، حرام شدن، بر باد رفتن
مغموم، دلگرفته، برزخ، پکر
واقعبین شدن، از عرش به زیر آمدن
اقدام قاطع کردن، مؤکد اصرار کردن، سخت مقاومت کردن، دو پای خود را در یک کفش کردن
to lead someone down the garden path
کسی را گمراه کردن، کسی را گول زدن
به مبارزه طلبیدن، نفسکش طلبیدن
از بین رفتن، از مزه افتادن، هدر رفتن
suit (right) down to the ground
(عامیانه) کاملاً مناسب بودن
(عامیانه) خودمانی رفتار کردن، آزادانه حرف زدن یا لباس پوشیدن (و غیره)
(عامیانه - هنگام مشروبخوری) تاته!، بده بالا!
(کشتیرانی) درحالیکه سینهی کشتی بیشتر در آب فرورفته است تا عقب آن
1- دارای کفشی که پاشنهاش نیاز به تعمیر دارد 2- کهنه، زهوار دررفته، قراضه، مندرس، فقیرانه
همهجا، اینجا و آنجا، تا کوه قاف
(عامیانه) حملهی ناجوانمردانه کردن، به آدم ذلیل حمله یا جور کردن، آدم افتاده را زدن
(عامیانه) با خشم و سرزنش با کسی حرف زدن، به کسی پریدن
(عامیانه - بهشدت و بهطور ناگهانی) سرزنش کردن، به کسی توپیدن
1- آمرانه تعیین تکلیف کردن، دستور قاطع دادن 2- گوشمالی دادن
(آمریکا- عامیانه) کمکاری کردن، تعلل کردن
در آینده، بعداً
1- همهجا را گشتن 2- دقیقاً بررسی کردن، مورد آزمایش قرار دادن
دچار بدبیاری، بداقبال
(عامیانه) دارای لبولوچههای آویزان، خیط، ناخشنود، گرفته
(عامیانه) با نخوت نظر افکندن بر، ابرو بالا انداختن
از مقامی استعفا دادن، از منصب کنارهگیری کردن
catch somebody with his pants down
(عامیانه) کسی را در موقعیت بدی غافلگیر کردن
(عامیانه) خوب آموختن یا بلد بودن یا از بر بودن
غرور یا جاهطلبی کسی را کاستن، روی کسی را کم کردن، حساب کار را دست کسی دادن، نوک کسی را چیدن، کسی را سر جای خود نشاندن، خوار کردن
روی دادن، ظاهر شدن
مورد ظلم و جور قرار دادن، نارو زدن
ram something down one's throat
چیزی را به کسی تحمیل کردن، به کسی چپاندن
(عامیانه) تباه شدن، بدفرجام شدن، به هم خوردن
فواره چون بلند شود سرنگون شود
بهآسانی پیروز شدن، بدون هیچ زحمتی موفق شدن، مثل آب خوردن برنده شدن، سههیچ زدن
تا لحظات آخر، تا پایان کار
ازدواج کردن، مزدوج شدن
به یاد گذشته افتادن، به خاطرات گذشته فکر کردن
send chills down someone's spine
لرزه بر اندام کسی انداختن، (کسی را) بهشدت ترساندن، شدیداً وحشتزده کردن، زهرهترک کردن
گذشتهی ساده down در زبان انگلیسی downed است.
شکل سوم down در زبان انگلیسی downed است.
شکل جمع down در زبان انگلیسی downs است.
وجه وصفی حال down در زبان انگلیسی downing است.
سومشخص مفرد down در زبان انگلیسی downs است.
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «down» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۶ آذر ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/down