فقط تا پایان اردیبهشت فرصت دارید با قیمت ۱۴۰۳ اشتراک‌های فست‌دیکشنری را تهیه کنید.

Bump

bʌmp bʌmp
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    bumped
  • شکل سوم:

    bumped
  • سوم‌شخص مفرد:

    bumps
  • وجه وصفی حال:

    bumping
  • شکل جمع:

    bumps

معنی و نمونه‌جمله‌ها

noun verb - transitive verb - intransitive adverb B2
دست‌انداز جاده، ضربت، ضربت حاصله در اثر تکان سخت، برآمدگی، تکان سخت (در هواپیما و غیره)، تکان ناگهانی، ضربت (توأم با تکان) زدن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری
- Every time the car went over a bump...
- هر وقت ماشین از دست‌اندازی رد می‌شد...
- The freight cars came together with a bump.
- واگن‌های باری با تکان به هم خوردند.
- I bumped my head on the edge of the shelf again!
- دوباره سرم به لب تاقچه خورد!
- The boat gently bumped against the shore wall.
- زورق به آرامی به دیواره‌ی ساحلی خورد.
- The children went bumping down the stairway.
- بچه‌ها تلپ‌تلپ‌کنان از پلکان پایین می‌رفتند.
- The package slipped from his hand and fell with a bump.
- بسته از دستش لغزید و تلپی افتاد.
- His forehead has a bump the size of an egg.
- پیشانی او به اندازه‌ی یک تخم‌مرغ بالا آمده است.
- As a result of his fall, his head is full of bumps.
- در اثر افتادن سرش قلمبه‌قلمبه شده است.
- He was bumped from his job by a younger employee.
- او برکنار شد و یک کارمند جوان‌تر جای او را گرفت.
- He was bumped at the airport to make room for a general.
- در فرودگاه او را سوار نکردند و جایش را به یک ژنرال دادند.
- Demand has bumped up prices.
- تقاضا موجب بالا رفتن قیمت‌ها شده است.
- He bumped into the sideboard and broke the dishes.
- به قفسه خورد و ظرف‌ها را شکست.
- I bumped into my childhood friend in the street.
- در خیابان به دوست ایام کودکی خود برخورد کردم.
- In the story, she bumps off her husband and goes to Canada.
- در داستان شوهر خود را می‌کشد و به کانادا می‌رود.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد bump

  1. verb collide, hit, usually with sound
    Synonyms:
    hit strike knock bang smack slap slam thump thud crash pound rap whack shake jolt jar jerk bounce rattle clap jostle impinge plunk pat plop buck butt box jounce crack clatter bunt carom thwack thunder smash into
  1. verb move over, dislodge
    Synonyms:
    shift move over remove displace budge
  1. verb increment
    Synonyms:
    increase raise step up

Phrasal verbs

  • bump into

    (اتفاقی کسی را) دیدن، (اتفاقی به کسی) بر خوردن

  • bump off

    (عامیانه) کشتن، سر به نیست کردن، کلک کسی را کندن

  • bump up against

    (اتفاقاً به کسی) برخوردن، تصادفاً ملاقات کردن

Collocations

  • bump into

    (اتقاقی) برخورد کردن، تصادف کردن

ارجاع به لغت bump

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «bump» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/bump

لغات نزدیک bump

پیشنهاد بهبود معانی