با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Butt

bʌt bʌt
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    butted
  • شکل سوم:

    butted
  • سوم‌شخص مفرد:

    butts
  • وجه وصفی حال:

    butting
  • شکل جمع:

    butts

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable
ته (سیگار)

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در اینستاگرام
- He always puts out his cigarette butt before throwing it away.
- همیشه قبل از دور انداختن ته سیگارش آن را خاموش می‌کند.
- The smell of stale cigarette butt lingered in the room.
- بوی ته سیگار کهنه در اتاق پیچید.
noun slang countable C1
انگلیسی آمریکایی کون
- His pants were so tight, you could see his butt.
- شلوارش آن‌قدر تنگ بود که می‌شد کونش را دید.
- She had a tattoo of a heart on her butt.
- روی کونش تتوی قلب داشت.
noun countable
قنداق (تفنگ)
- He gripped the butt of the rifle.
- قنداق تفنگ را گرفت.
- The butt of the rifle had a rubber pad for added comfort during prolonged use.
- قنداق تفنگ دارای یک پد لاستیکی برای راحتی بیشتر در استفاده‌ی طولانی‌مدت بود.
noun
مضحکه، مچل، وسیله‌ی خنده (شخص)
- I didn't want to be the butt of their jokes.
- نمی‌خواستم مضحکه‌ی شوخی آن‌ها بشوم.
- She felt like the butt of the joke.
- او احساس می‌کرد که مچل شده است.
noun countable
انگلیسی بریتانیایی بشکه‌ی بزرگ، گاوبشکه
- I need to buy a new butt for my backyard to collect rainwater.
- باید بشکه‌ی بزرگ جدیدی برای حیاط خلوتم بخرم تا آب باران در آن جمع شود.
- The butt in the garage is filled with gasoline.
- گاوبشکه‌ی گاراژ پر از بنزین است.
verb - intransitive verb - transitive
با کله زدن به (شخص)، شاخ زدن (بز و گاو)
- The ram butted the gate, trying to break it down.
- قوچ به دروازه شاخ زد و سعی کرد آن را بشکند.
- She butt the soccer ball with all her might
- او با تمام توانش توپ را با کله زد.
noun countable
دسته (چوب ماهیگیری و غیره)
- the butt end of a spear
- دسته‌ی نیزه
- The butt of the fishing rod cracked.
- دسته‌ی چوب ماهیگیری ترک خورد.
noun slang
انگلیسی آمریکایی سیگار
- I need to grab a pack of butts.
- باید یک بسته سیگار بگیرم.
- He lit up a butt.
- یه سیگار روشن کرد.
noun countable
هدف (تیراندازی)
- She focused on hitting the butt.
- روی زدن هدف تمرکز کرد.
- My goal is to improve my accuracy hitting the butt.
- هدف من این است که دقتم در زدن هدف را افزایش دهم.
noun
قدیمی مجازی هدف
- The team's butt is to win the championship.
- هدف تیم کسب عنوان قهرمانی است.
- My butt is to become a professional athlete.
- هدف من این است که ورزشکار حرفه‌ای شوم.
noun
تپه (که در پشت هدف تیراندازی قرار می‌دهند تا تیر فراتر نرود)
- The soldiers used the butt for target practice.
- سربازان از تپه‌ برای تمرین هدف‌گیری استفاده کردند.
- The soldiers took cover behind the butt.
- سربازها پشت تپه پناه گرفتند.
verb - intransitive
مجاور بودن، نزدیک بودن
- The two buildings butt against each other in downtown.
- این دو ساختمان در مرکز شهر مجاور هستند.
- My chair butt against the wall.
- صندلی من نزدیک دیوار است.
verb - intransitive
با سر رفتن
- He butted through the foliage.
- او با سر از میان شاخ و برگ رد شد.
- He butt into the ocean.
- با سر وارد اقیانوس شد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد butt

  1. noun end, shaft
    Synonyms: base, bottom, edge, extremity, fag end, foot, fundament, haft, handle, hilt, shank, stock, stub, stump, tail, tip
  2. noun object of joking
    Synonyms: chump, clay pigeon, derision, dupe, easy mark, fall guy, fool, goat, jestee, joke, laughingstock, mark, patsy, pigeon, sap, setup, sitting duck, softie, subject, sucker, target, turkey, victim
  3. noun cigarette
    Synonyms: cancer stick, cig, coffin nail, fag, smoke, tobacco
  4. verb bang up against with head
    Synonyms: batter, buck, buffet, bump, bunt, collide, gore, hook, horn, jab, knock, poke, prod, punch, push, ram, run into, shove, smack, strike, thrust, toss
  5. verb touch, adjoin
    Synonyms: abut, border, bound, communicate, join, jut, meet, neighbor, project, protrude, verge
  6. noun animate rear end
    Synonyms: back end, backside, behind, bottom, bum, derrière, fanny, fundament, gluteus maximus, haunches, hindquarters, posterior, rear, rump, seat, tush

Phrasal verbs

  • butt in

    فضولی کردن، دخالت بی‌جا کردن، خود را وسط انداختن

  • butt out!

    (عامیانه) فضولی نکن!، دخالت موقوف!

ارجاع به لغت butt

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «butt» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/butt

لغات نزدیک butt

پیشنهاد بهبود معانی