Fulfill

fʊlˈfɪl fʊlˈfɪl
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    fulfilled
  • شکل سوم:

    fulfilled
  • سوم‌شخص مفرد:

    fulfills
  • وجه وصفی حال:

    fulfilling

توضیحات

حالت نوشتاری در انگلیسی بریتانیایی fulfil است.

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive
انجام دادن، به انجام رساندن، (به قول و غیره) عمل کردن، وفا کردن، به پایان رساندن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در اینستاگرام
- I will fulfill my promise.
- قول خود را انجام خواهم داد.
- He fulfilled his pledge to cut taxes.
- او به تعهد و قول خود مبنی بر کاهش مالیات عمل کرد.
- You ought to fulfill your duties toward your mother
- تو باید به وظایف خود نسبت به مادرت عمل کنی.
- She failed to fulfil her obligations.
- او نتوانست به تعهدات خود عمل کند.
- Your commands shall be fulfilled.
- فرمان‌های شما انجام خواهد شد.
verb - transitive
خشنود کردن، راضی کردن
- I'm looking for work that will fulfill me.
- به دنبال کاری هستم که مرا راضی کند.
- My job doesn't fulfill me.
- شغلم مرا خشنود نمی‌کند.
verb - transitive
واجد بودن، دارا بودن
- to fulfil the requirements of entry to the university
- شرایط ورود به دانشگاه را دارا بودن
- She hasn't yet fulfilled the requirements needed to graduate.
- او هنوز الزامات لازم برای فارغ‌التحصیلی را دارا نیست.
verb - transitive
اجرا کردن، به‌کار گرفتن
- to fulfill the terms of a contract
- مفاد قراردادی را اجرا کردن
- He has a lot of talent, but he hasn't really fulfilled his potential.
- او استعداد زیادی دارد اما تاکنون پتانسیل خود را به کار نگرفته است.
verb - transitive
به واقعیت تبدیل کردن، درست درآمدن، برآورده کردن
- His prophecies were all fulfilled.
- پیشگویی‌های او همه درست در آمد.
- to fulfill expectations
- به واقعیت تبدیل کردن انتظارات
- to fulfil a desire
- آرزویی را برآورده کردن
- May God fulfill your prayers.
- خداوند دعاهای تو را مستجاب کند.
- to fulfill a need
- نیازی را رفع کردن
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد fulfill

  1. verb bring to completion
    Synonyms:
    do execute achieve accomplish perform finish realize effect discharge fill meet satisfy answer suit suffice observe keep obey implement conclude carry out render conform please effectuate perfect make it make the grade fill the bill comply with be just the ticket hit the bull’s-eye score
    Antonyms:
    fail neglect miss

Collocations

  • fulfill oneself

    خواسته‌های (یا استعدادها و غیره) خود را برآوردن، کامیاب شدن

ارجاع به لغت fulfill

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «fulfill» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۲ فروردین ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/fulfill

لغات نزدیک fulfill

پیشنهاد بهبود معانی