با خرید اشتراک حرفه‌ای، می‌توانید پوشه‌ها و لغات ذخیره شده در بخش لغات من را در دیگر دستگاه‌های خود همگام‌سازی کنید

Fulfill

fʊlˈfɪl fʊlˈfɪl
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    fulfilled
  • شکل سوم:

    fulfilled
  • سوم شخص مفرد:

    fulfills
  • وجه وصفی حال:

    fulfilling

توضیحات

حالت نوشتاری در انگلیسی بریتانیایی fulfil است.

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

  • verb - transitive
    انجام دادن، به انجام رساندن، (به قول و غیره) عمل کردن، وفا کردن، به پایان رساندن
    • - I will fulfill my promise.
    • - قول خود را انجام خواهم داد.
    • - He fulfilled his pledge to cut taxes.
    • - او به تعهد و قول خود مبنی بر کاهش مالیات عمل کرد.
    • - You ought to fulfill your duties toward your mother
    • - تو باید به وظایف خود نسبت به مادرت عمل کنی.
    • - She failed to fulfil her obligations.
    • - او نتوانست به تعهدات خود عمل کند.
    • - Your commands shall be fulfilled.
    • - فرمان‌های شما انجام خواهد شد.
  • verb - transitive
    خشنود کردن، راضی کردن
    • - I'm looking for work that will fulfill me.
    • - به دنبال کاری هستم که مرا راضی کند.
    • - My job doesn't fulfill me.
    • - شغلم مرا خشنود نمی‌کند.
  • verb - transitive
    واجد بودن، دارا بودن
    • - to fulfil the requirements of entry to the university
    • - شرایط ورود به دانشگاه را دارا بودن
    • - She hasn't yet fulfilled the requirements needed to graduate.
    • - او هنوز الزامات لازم برای فارغ‌التحصیلی را دارا نیست.
  • verb - transitive
    اجرا کردن، به‌کار گرفتن
    • - to fulfill the terms of a contract
    • - مفاد قراردادی را اجرا کردن
    • - He has a lot of talent, but he hasn't really fulfilled his potential.
    • - او استعداد زیادی دارد اما تاکنون پتانسیل خود را به کار نگرفته است.
  • verb - transitive
    به واقعیت تبدیل کردن، درست درآمدن، برآورده کردن
    • - His prophecies were all fulfilled.
    • - پیشگویی‌های او همه درست در آمد.
    • - to fulfill expectations
    • - به واقعیت تبدیل کردن انتظارات
    • - to fulfil a desire
    • - آرزویی را برآورده کردن
    • - May God fulfill your prayers.
    • - خداوند دعاهای تو را مستجاب کند.
    • - to fulfill a need
    • - نیازی را رفع کردن
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد fulfill

  1. verb bring to completion
    Synonyms: accomplish, achieve, answer, be just the ticket, carry out, comply with, conclude, conform, discharge, do, effect, effectuate, execute, fill, fill the bill, finish, hit the bull’s-eye, implement, keep, make it, make the grade, meet, obey, observe, perfect, perform, please, realize, render, satisfy, score, suffice, suit
    Antonyms: fail, miss, neglect

Collocations

  • fulfill oneself

    خواسته‌های (یا استعدادها و غیره) خود را برآوردن، کامیاب شدن

ارجاع به لغت fulfill

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «fulfill» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/fulfill

لغات نزدیک fulfill

پیشنهاد بهبود معانی