با پر کردن فرم نظرسنجی، برنده‌ی ۶ ماه اشتراک هوش مصنوعی به قید قرعه شوید 🎉

Effectuate

əˈfektʃuːˌet əˈfektʃuːˌet
آخرین به‌روزرسانی:

معنی و نمونه‌جمله

verb - transitive
موجب شدن، باعث شدن، انگیزاندن، سبب شدن، ایجاد کردن
- she strove successfully to effectuate a settlement, not by force but by reason
- او با موفقیت توانست توافق ایجاد کند، نه با زور؛ بلکه با استدلال
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد effectuate

  1. verb To be the cause of
    Synonyms: effect, bring, bring about, bring on, cause, generate, induce, ingenerate, lead to, make, occasion, result in, secure, set off, stir, touch off, trigger, set up
  2. verb To bring about and carry to a successful conclusion
    Synonyms: bring off, carry out, carry through, effect, execute, put through, swing

ارجاع به لغت effectuate

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «effectuate» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲ مهر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/effectuate

لغات نزدیک effectuate

پیشنهاد بهبود معانی