با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Paint

peɪnt peɪnt
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    painted
  • شکل سوم:

    painted
  • سوم‌شخص مفرد:

    paints
  • وجه وصفی حال:

    painting
  • شکل جمع:

    paints

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive verb - intransitive A1
رنگ کردن، نگارگری کردن، نقاشی کردن، رنگ شدن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

خرید اشتراک فست دیکشنری
- In her poem she paints a picture of life in the Ghajar period.
- در شعر خود تصویری از زندگی دوران قاجار را ترسیم می‌کند.
- She paints her lips.
- او به لب‌های خود رژ می‌زند.
- ...tell my mother to paint an inch thick...
- (هملت) ... به مادرم بگو یک خروار بزک کند....
- They are painting the room.
- آن‌ها دارند اتاق را رنگ می‌زنند.
- He is not as cruel as he is painted.
- آن‌قدرها که می‌گویند ظالم نیست.
- He painted a portrait of his mother.
- او عکس مادرش را نقاشی کرد.
- She paints in oils.
- او با رنگ روغن نقاشی می‌کند.
- to paint a landscape
- منظره‌ای را کشیدن
- He painted several pictures.
- او چندین تصویر نقاشی کرد.
- Indians with painted faces
- سرخ‌پوستان با صورت‌های رنگ‌کرده
- He painted the house blue.
- او خانه را (به رنگ) آبی رنگ زد.
- I paint with a paintbrush.
- من با قلم‌مو رنگ می‌زنم.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun countable
رنگ، رنگ نقاشی
- a can of paint
- یک قوطی رنگ
- This paint dries quickly.
- این رنگ زود خشک می‌شود.
- The paint on the chair is getting chipped.
- رنگ صندلی دارد ورقه‌ورقه می‌شود.
- Give the table two coats of paint!
- میز را دولایه رنگ بزن!
- This table needs another coat of paint.
- این میز احتیاج به یک‌لایه رنگ دیگر دارد.
- You must first scrape the old paint!
- اول بایستی رنگ کهنه را بتراشی!
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun countable
لوازم آرایش
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد paint

  1. noun tinted covering
    Synonyms: acrylic, chroma, color, coloring, cosmetic, dye, emulsion, enamel, flat, gloss, greasepaint, latex, makeup, oil, overlay, pigment, rouge, stain, tempera, varnish, veneer, wax
  2. verb apply colored tint, often to make design
    Synonyms: brush, catch a likeness, coat, color, compose, cover, cover up, daub, decorate, delineate, depict, design, draft, draw, dye, figure, fresco, gloss over, limn, ornament, outline, picture, portray, put on coats, represent, shade, sketch, slap on, slather, stipple, swab, tint, touch up, wash
    Antonyms: strip

Phrasal verbs

  • paint something in

    (داخل خطوط تصویر یا چیزی را) رنگ کردن، (تصویر سفید را) رنگی کردن

  • paint (something) out

    (کاملاً یا سرتاسر) رنگ زدن، از رنگ پوشاندن، رنگ‌پوش کردن

Collocations

Idioms

  • paint the town (red)

    (عامیانه) در شهر راه افتادن و عیاشی کردن، در شهر خوش گذرانی کردن

لغات هم‌خانواده paint

ارجاع به لغت paint

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «paint» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/paint

لغات نزدیک paint

پیشنهاد بهبود معانی