با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Color

ˈkʌlər ˈkʌlə
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    colored
  • شکل سوم:

    colored
  • سوم‌شخص مفرد:

    colors
  • وجه وصفی حال:

    coloring
  • شکل جمع:

    colors

توضیحات

حالت نوشتاری در انگلیسی بریتانیایی colour است.

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable A1
رنگ، فام، لون، دیز، گون، چرد، رنگ نقاشی، رنگدانه، رنگیزه

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

خرید اشتراک فست دیکشنری
- Leaves color brilliantly in the fall.
- در پاییز برگ‌ها به طرز درخشانی رنگین می‌شوند.
interjection
(حرف ندا حاکی از بی صبری یا انتقاد یا ناخشنودی) ای بابا!، ول کن بابا!، بیا!
noun countable uncountable
(در مورد صورت و پوست) رنگ ورو، چرده، سرخی
noun plural
نشان، مدال، علامت یا لباس مشخص کننده، درجه‌ی روی شانه (در ارتش)
noun countable uncountable
رنگ پوست، نژاد
noun uncountable
نهاد، طبیعت، چگونگی، ویژگی
noun plural
پرچم، بیرق، درفش، لوا
noun plural
(در مورد اندیشه و سیاست و خط مشی و غیره) موضع، جانبداری
- He showed himself in his true colors.
- او طینت واقعی خود را بروز داد.
- The lives of most of us have been colored by politics.
- سیاست در زندگی اکثر ما اثر گذاشته است.
- Religion colored all his other ideas.
- مذهب همه‌ی عقاید دیگر او را تحت‌تأثیر قرار داد.
noun uncountable
(ادبیات و هنر) گیرایی، جذبه، جلوه، جلا، رنگ آمیزی، جلوه گری
- That play had a good deal of color to it.
- آن نمایش بسیار پرجلوه بود.
noun countable
موسیقی مایه‌ی صدا، آهنگ
noun countable
نما، ظاهر
noun countable
حقوق حق مسلم
verb - transitive
رنگ کردن، (رنگرزی، رنگ آمیزی) تغییر رنگ دادن
verb - transitive
نفوذ کردن، تحت تاثیر قرار دادن
- We must stick to our colors.
- باید موضع (عقیدتی) خود را حفظ کنیم.
verb - transitive
برق انداختن، مشخص کردن
verb - intransitive
رنگ آمیزی شدن
verb - intransitive
رنگ کردن (با مداد رنگی و...)
noun verb - transitive verb - intransitive adverb
رنگ، فام، بشره، تغییر رنگ دادن، رنگ کردن، ملون کردن
- His story has the color of truth.
- داستان او راست می‌نماید (به نظر راست می‌آید).
- a ship sailing under Swedish colors
- یک کشتی که تحت لوای (یا پرچم) سوئد حرکت می‌کند
- to serve with the colors
- زیر پرچم خدمت کردن
- Before Nowruz, the various sports colors were awarded.
- قبل از نوروز نشان‌های گوناگون ورزشی را اعطا کردند.
- light-colored
- (دارای) رنگ روشن
- dark-colored
- سیه‌فام، سیه‌چرده، تیره رنگ
- color film
- فیلم رنگی
- the color of your eyes
- رنگ چشمان شما
- He colored the circle green.
- او دایره را رنگ سبز زد.
- Does she color her hair?
- او موی خود را رنگ می‌کند؟
- As soon as he saw her his cheeks colored.
- تا او را دید، گونه‌هایش سرخ شد.
- It is illegal to discriminate on the basis of color.
- تبعیض برمبنای رنگ پوست غیرقانونی است.
- Stop being so sensitive about your color!
- اینقدر درباره‌ی رنگ (پوست) خود حساس نباش!
- people of color
- مردم رنگین‌پوست (غیر سفیدپوست)
- the beauty and color of her face
- زیبایی و رنگ و آب صورتش
- Do you like this color?
- آیا این رنگ را می‌پسندی؟
- He'd lost a little color from his cheeks.
- سرخی گونه‌هایش قدری کم شده بود.
- to lose color
- رنگ رفته شدن
- If you wash this cloth, its color will fade.
- اگر این پارچه را بشویی رنگش خواهد رفت.
- The colors were still wet.
- رنگ‌ها هنوز خیس بود.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد color

  1. noun pigment, shade
    Synonyms: blush, cast, chroma, chromaticity, chromatism, chromism, colorant, coloration, coloring, complexion, dye, glow, hue, intensity, iridescence, luminosity, paint, pigmentation, polychromasia, saturation, stain, tinct, tincture, tinge, tint, undertone, value, wash
  2. noun deceptive appearance
    Synonyms: deception, disguise, excuse, facade, face, false show, front, guise, mask, plea, pretense, pretext, put-on, semblance, show
  3. verb make pigmented; shade
    Synonyms: adorn, blacken, bloom, blush, burn, chalk, crayon, crimson, darken, daub, dye, embellish, emblazon, enamel, enliven, flush, fresco, gild, glaze, gloss, illuminate, imbue, infuse, lacquer, paint, pigment, pinken, redden, rouge, stain, stipple, suffuse, tinge, tint, tone, variegate, wash
    Antonyms: discolor, pale, whiten
  4. verb distort, exaggerate
    Synonyms: angle, belie, cook up, disguise, doctor, embroider, fake, falsify, fudge, garble, gloss over, magnify, misrepresent, misstate, overstate, pad, pervert, prejudice, slant, taint, twist, warp
    Antonyms: be truthful, represent

Phrasal verbs

  • color something in

    (تصویر سفید را با مداد رنگ و غیره) رنگی کردن

  • color up

    (در اثر خشم یا شرم) برافروخته شدن

Collocations

  • lose color

    (رخسار یا اشیا مثلاً پارچه) رنگ‌پریده شدن، رنگ باختن

Idioms

  • call to the colors

    1- به خدمت زیر پرچم احضار کردن 2- (ارتش) شیپور زدن و پایین آوردن پرچم

  • change color

    1- رنگ‌پریده شدن 2- (رخسار) سرخ شدن، رنگ به‌رنگ شدن

  • have a high color

    (در اثر بیماری و غیره) سرخ چهره بودن، برافروخته بودن

  • show one's (true) colors

    ماهیت (یا طینت یا نهاد) خود را آشکار کردن

  • under color of

    به بهانه‌ی، تحت عنوان

لغات هم‌خانواده color

ارجاع به لغت color

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «color» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/color

لغات نزدیک color

پیشنهاد بهبود معانی