با خرید اشتراک حرفه‌ای، می‌توانید پوشه‌ها و لغات ذخیره شده در بخش لغات من را در دیگر دستگاه‌های خود همگام‌سازی کنید

Salt

sɒːlt sɔːlt
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    salted
  • شکل سوم:

    salted
  • سوم شخص مفرد:

    salts
  • وجه وصفی حال:

    salting
  • شکل جمع:

    salts

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

  • noun countable A1
    نمک، نمک طعام
    • - You have put too much salt in the food.
    • - خیلی به خوراک نمک زده‌ای.
    • - salt is added to whatever spoils ...
    • - هرچه بگندد نمکش می‌زنند ...
    • - the Salt Desert in Iran
    • - صحرای نمک در ایران
    • - His humor adds salt to his conversation.
    • - شوخ‌طبعی او مکالمات او را خوشمزه‌تر می‌کند.
    • - Take what he says with a grain of salt.
    • - حرفهای او را باور نکن.
  • verb - transitive
    نمک زدن به، نمک پاشیدن، شور کردن
    • - to salt fish
    • - ماهی را نمک سود کردن
    • - I salted the beef for four hours.
    • - گوشت گاو را چهار ساعت در نمک خواباندم.
    • - to salt an icy sidewalk
    • - روی پیاده‌رو یخ‌زده نمک پاشیدن
    • - to salt food
    • - نمک به خوراک زدن
    • - She salted her speech with quotations from S'adi.
    • - با نقل اشعار سعدی به سخنرانی خود چاشنی زد.
    • - to salt down pork
    • - گوشت خوک را در آب نمک خواباندن
    مشاهده نمونه‌جمله بیشتر
  • adjective
    شور، نمکی، نمک‌دار، نمک‌زده
    • - a salt solution
    • - محلول نمک‌دار
    • - salt tears
    • - اشک‌های شور
    • - salt marshes
    • - مرداب‌های شورابی
    • - salt water
    • - آب شور
    • - salt butter
    • - کره‌ی نمک‌زده
    • - salt beef
    • - گوشت گاو نمک سود
    مشاهده نمونه‌جمله بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد salt

  1. noun seasoning
    Synonyms: alkali, brine, condiment, flavor, flavoring, relish, savor, sodium chloride, spice, taste, zest

Phrasal verbs

  • salt away (or down)

    1- در نمک خواباندن، نمک سود کردن 2- (عامیانه) اندوختن (به‌ویژه پول)، کنار گذاشتن

  • salt out

    با افزودن ملح محلول را تجزیه یا ته‌نشین کردن

Idioms

  • above (or below) the salt

    در صدر میز (یا در پایین میز)، در مقام شامخ (یا در مقام پایین)

  • salt of the earth

    (انجیل) صالح و خوب، نیکومنش

  • with a grain of salt

    با شک و تردید، با بدبینی

    با بدبینی، با ناباوری، با شک و تردید

  • worth one's salt

    دارای ارزش کافی (در مقابل مزدی که می‌گیرد یا در برابر هزینه‌ی آن)

    مستحق حقوق و مزایایی که می‌گیرد، زبده، کارآمد

ارجاع به لغت salt

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «salt» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/salt

لغات نزدیک salt

پیشنهاد بهبود معانی