Infancy

ˈɪnfənsi ˈɪnfənsi
آخرین به‌روزرسانی:

معنی و نمونه‌جمله‌ها

noun C2
کودکی، بچگی، طفولیت، خردی، نخستین، دوره رشد

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری
- She went blind during her infancy.
- در دوران شیرخوارگی کور شد.
- Have you forgotten your infancy when you were helpless in my arms?
- مگر خردی فراموش کردی که بیچاره بودی در آغوش من؟
- during the infancy of our country
- در طول دوران اولیه‌ی کشور ما
- At that time, electrical engineering was in its infancy.
- در آن‌وقت مهندسی برق دوران آغازین خود را می‌گذراند.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد infancy

  1. noun The time of life's beginning
    Synonyms: cradle, babyhood, early-childhood
  2. noun Any period of beginning
    Synonyms: babyhood, minority, outset, start, nonage, beginning, childhood, opening, immaturity, inception, incunabulum, early stages, pupilage, early-childhood

ارجاع به لغت infancy

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «infancy» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۴ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/infancy

لغات نزدیک infancy

پیشنهاد بهبود معانی