شکل جمع:
infantsکودک، بچه، طفل، نوزاد، شیرخوار
They teach mothers infant care.
آنها به مادران مراقبت از نوزاد را آموزش میدهند.
the king infant
نوزاد درشت
When he was still an infant, his father died.
وقتی که هنوز کودک بود، پدرش فوت شد.
انگلیسی بریتانیایی کودک، نوزاد (در شیرخوارگاه یا مهدکودک)
تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)
The teacher read a story to the infants.
معلم برای نوزادان داستان میخواند.
The parents dropped off their infants at the school's daycare center.
والدین کودکان خود را در مهدکودک مدرسه گذاشتند.
انگلیسی بریتانیایی مربوط به مهدکودک
The infant program aimed to foster creativity and social skills in young learners.
هدف برنامهی مهدکودک پرورش خلاقیت و مهارتهای اجتماعی در دانشآموزان کودک بود.
The infant playground featured appropriate equipment for young children to enjoy.
زمین بازی مهدکودک دارای تجهیزات مناسب برای تفریح کودکان خردسال بود.
تازه، نوپا، صغیر، نارس
our infant steel industry
صنعت پولاد نوپای ما
infant fruits
میوههای نارس
an infant navy
نیروی دریایی نوپا
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «infant» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/infant