Coincident

koʊˈɪnsɪdnt kəʊˈɪnsɪdnt
آخرین به‌روزرسانی:

معنی و نمونه‌جمله‌ها

  • adjective
    هم‌رویداد، واقع‌شونده در یک‌وقت، منطبق، متلاقی
    • - Supply and demand are coincident.
    • - عرضه و تقاضا با هم برابرند.
    • - coincident with realities
    • - جور (یا سازگار) با واقعیات
    • - Your political ideas are roughly coincident with mine.
    • - عقاید سیاسی شما با عقاید من تقریباً در یک راستا است.
    • - the two coincident events
    • - دو رویداد هم‌زمان
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد coincident

  1. adjective concurring, happening together
    Synonyms: ancillary, attendant, attending, coinciding, collateral, concomitant, consonant, contemporaneous, contemporary, coordinate, correspondent, incident, satellite, simultaneous, synchronous

ارجاع به لغت coincident

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «coincident» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۷ خرداد ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/coincident

لغات نزدیک coincident

پیشنهاد بهبود معانی