فست‌دیکشنری ۱۷ ساله شد! 🎉

Upbraid

ʌpˈbreɪd ʌpˈbreɪd
آخرین به‌روزرسانی:

معنی و نمونه‌جمله‌ها

  • verb - transitive
    سرزنش کردن، متهم کردن، ملامت کردن
    • - He upbraided his son for being lazy.
    • - پسرش را به‌دلیل تنبلی ملامت کرد.
    • - The captain upbraid his men for falling asleep.
    • - کاپیتان افرادش را به‌دلیل اینکه خوابشان برده بود سرزنش کرد.
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد upbraid

  1. verb scold
    Synonyms: admonish, berate, blame, castigate, censure, chasten, chastise, chew out, chide, criticize, give a talking-to, jump on, lay down the law, lecture, light into, put down, rake over the coals, ream, reprimand, reproach, take to task, tell off

ارجاع به لغت upbraid

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «upbraid» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/upbraid

لغات نزدیک upbraid

پیشنهاد بهبود معانی