با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Benumb

bɪˈnʌm bɪˈnʌm
آخرین به‌روزرسانی:

معنی و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive
بی‌حس کردن، بی‌قدرت کردن، کشتن (قدرت فکر و آرزو و احساس)، کرخ کردن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری
- My fingers were benumbed by the extreme cold.
- انگشتانم از شدت سرما بی‌حس شده بودند.
- benumbed by grief
- بی‌حس و حال در اثر غم
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد benumb

  1. verb To render less sensitive
    Synonyms: blunt, deaden, desensitize, dull, numb
  2. verb To render helpless, as by emotion
    Synonyms: numb, stupefy, deaden, paralyze, blunt, dull, stun, chill, petrify, cumber, daze, desensitize, hebetate, wither
  3. verb To dull the senses, as with a heavy blow, a shock, or fatigue
    Synonyms: bedaze, bemuse, daze, stun, stupefy, maze

ارجاع به لغت benumb

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «benumb» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/benumb

لغات نزدیک benumb

پیشنهاد بهبود معانی