گذشتهی ساده:
obsessedشکل سوم:
obsessedسومشخص مفرد:
obsessesوجه وصفی حال:
obsessingوسواس داشتن، مشغول کردن ذهن، دیوانهی چیزی بودن، عقده داشتن، مدام به چیزی فکر کردن، درگیر چیزی بودن
تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)
Fear of death had obsessed her.
ترس از مرگ فکر او را مشغول کرده بود.
I try not to obsess about things I can't control.
سعی میکنم فکرم را به چیزهایی که نمیتوانم کنترل کنم، مشغول نکنم.
He tends to obsess over minor details in his work.
او معمولاً بر جزئیات کوچک در کارش وسواس دارد.
He is obsessed with money.
فکر و ذکرش پول است.
I can't help but obsess about my past mistakes.
نمیتوانم از فکر کردن به اشتباهات گذشتهام دست بکشم.
The artist obsessing over details produced a masterpiece.
هنرمندی که روی جزئیات وسواس داشت، شاهکاری خلق کرد.
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «obsess» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/obsess