Feeding

    ˈfiːdɪŋ ˈfiːdɪŋ
    آخرین به‌روزرسانی:
    |

    • گذشته‌ی ساده:

      fed

    • شکل سوم:

      fed

    • سوم‌شخص مفرد:

      feeds

    معنی

    noun adverb
    خورش، تغذیه

    تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

    هوش مصنوعی فست دیکشنری
    پیشنهاد بهبود معانی

    مترادف و متضاد feeding

    1. verb take in food; used of animals only
      Synonyms:
      eating filling satisfying providing supplying maintaining supporting serving nourishing strengthening promoting encouraging nurturing fostering furnishing giving catering dispensing gratifying indulging replenishing satiating sating fattening nursing stocking fuelling baiting grazing stuffing gorging cramming grubbing regaling aggravating
      Antonyms:
      starving depriving quenching
    1. verb to maintain existence in a certain way
      Synonyms:
      living subsisting
    1. noun the act of consuming food
      Synonyms:
      eating alimentation
    1. verb to sustain (a living organism) with food
      Synonyms:
      nourishing
    1. verb move along, of liquids
      Synonyms:
      running flowing coursing
    1. verb provide with fertilizers or add nutrients to
      Synonyms:
      fertilizing

    ارجاع به لغت feeding

    از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

    شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

    کپی

    معنی لغت «feeding» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۴ فروردین ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/feeding

    لغات نزدیک feeding

    پیشنهاد بهبود معانی

    لغات تصادفی

    اگر معنی این لغات رو بلد نیستی کافیه روشون کلیک کنی!

    دژرهی دکتردرحقوق دگردیسگر دگرسان پذیری دگرسان گرای دگرسوی کردن دگرش ناپذیر دگرشگر دگرش واکه دگرگونی ناپذیر دگرگونی گشتاور دیدگر سوی دیردرمان دیرپای دیرگزین دیرگشا دیریاز دیسدار شدن دیسلکسی دیسک ران دیماساندن دیوار بازدار دیوان کشور دیوانه و خنده آور دیوسیرتانه دیکسیونرنگار دیکلرر دیگرآنکه