با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Fox

fɑːks fɒks
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    foxed
  • شکل سوم:

    foxed
  • سوم‌شخص مفرد:

    foxes
  • وجه وصفی حال:

    foxing
  • شکل جمع:

    foxes

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable B2
روباه

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری
- He is cunning as a fox.
- او مثل روباه مکار است.
- They caught the fox and caged it.
- آن‌ها روباه را گرفتند و در قفس انداختند.
noun countable
شخص حیله‌گر و فریبنده
- Our neighbor was an old fox.
- همسایه‌ی ما پیر نیرنگ‌بازی بود.
- Hamed is a sly fox.
- حامد فردی حیله‌گر و آب‌زیرکاه است.
noun countable
شخص دلربا و خوش‌چهره
- She runs after every fox she meets.
- او هر مرد خوش‌قیافه‌ای را که می‌بیند، درصدد جلب توجهش برمی‌آید.
- a female young fox
- زن جوان و دلربا
verb - transitive
گول زدن، نیرنگ زدن، فریب دادن، دسیسه کردن، دوز و کلک سوار کردن
- I was completely foxed by her smiles.
- لبخندهای او مرا کاملاً فریب داد.
- Rommel tried to fox the Allies but failed in the end.
- رومل کوشید که به متحدین حیله بزند؛ ولی در آخر ناکام شد.
verb - transitive
گیج کردن، گمراه کردن، سردرگم کردن
- The disappearance of the money foxed us all.
- ناپدید شدن پول‌ها همه ما را مات و سردرگم کرد.
- She foxed us by her behavior.
- او ما را با رفتارش گیج کرد.
verb - transitive
سرخوش کردن، مست کردن، سرمست کردن
- The driver was clearly foxed.
- راننده مشخصا مست بود.
- Ella was foxed with wine.
- الا با شراب سرخوش شده بود.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد fox

  1. noun A clever person
    Synonyms: cheat, reynard, slyboots, volpone, artful-dodger, attractive, baffle, trickster, charlie, clever, slick operator, dodger, charles james fox, confuse, crafty, fool, intoxicate, sly dog, outwit, con-artist, renard, sly, tod, trick, vixen, vulpine
  2. noun An animal
    Synonyms: canine, red-fox, gray fox, silver-fox, arctic-fox, reynard
  3. noun English religious leader who founded the Society of Friends (1624-1691)
    Synonyms: george fox
  4. verb Be confusing or perplexing to; cause to be unable to think clearly
    Synonyms: flim-flam, confuse, throw, play a joke on, play tricks, befuddle, fuddle, trick, bedevil, fob, confound, pull a fast one on, discombobulate, play a trick on
  5. adjective
    Synonyms: foxlike, vulpine

Collocations

  • outfox

    حقه‌بازی کردن، زرنگ‌تر بودن، کلاه سر کسی گذاشتن، بامبول درآوردن

Idioms

ارجاع به لغت fox

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «fox» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۸ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/fox

لغات نزدیک fox

پیشنهاد بهبود معانی