فقط تا پایان اردیبهشت فرصت دارید با قیمت ۱۴۰۳ اشتراک‌های فست‌دیکشنری را تهیه کنید.
آخرین به‌روزرسانی:

Hump

hʌmp hʌmp

گذشته‌ی ساده:

humped

شکل سوم:

humped

سوم‌شخص مفرد:

humps

وجه وصفی حال:

humping

شکل جمع:

humps

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable

دست‌انداز، برآمدگی

The highway is full of humps.

جاده پر از دست‌انداز است.

The child giggled as he climbed to the top of the grassy hump in the park.

کودک درحالی‌که به بالای برآمدگی پوشیده از علف در پارک بالا می‌رفت، قهقهه زد.

noun countable

قوز، گوژ، کوهان

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در ایکس

The camel trudged across the desert, its hump swaying with each step.

شتر در سراسر صحرا می‌چرخید و کوهانش با هر قدم تکان می‌خورد.

As the horse trotted, its hump swayed gently with each stride.

همان‌طور که اسب یورتمه می‌رفت، قوز (کمر) آن با هر قدم به‌آرامی تکان می‌خورد.

verb - transitive informal

روی کول انداختن، حمل کردن، بلند کردن

We had to hump the coal to the top of the hill.

باید زغال‌سنگ‌ها را تا بالای تپه برپشت خود حمل می‌کردیم.

We humped our gear over the rocky terrain during the hike.

در حین پیاده‌روی وسایلمان را در زمین‌های صخره‌ای حمل کردیم.

verb - intransitive verb - transitive

ناپسند گاییدن، ترتیب کسی را دادن، سکس داشتن

She caught him trying to hump her friend on the couch.

او را درحال تلاش برای گاییدن دوستش روی کاناپه گرفت.

The couple couldn't resist the urge to hump on the beach.

این زوج نتوانستند در مقابل میل به سکس داشتن در ساحل مقاومت کنند.

noun countable uncountable

کوه، رشته‌کوه

the Himalayan hump

رشته‌کوه هیمالیا

over the hump from Buenos Aires to Chile

از بوینوس آیرس تا شیلی بر فراز کوه‌ها

noun uncountable

افسردگی، احساس غم، عبوسی، ترش‌رویی

The sight of the building gave me the hump.

دیدن آن ساختمان به من احساس غم‌ داد.

After losing the game, he fell into a hump that lasted for days.

او پس‌از باخت در بازی به افسردگی دچار شد که روزها ادامه داشت.

noun countable

مشکل، مانع

If I pass this test, I'll be over the hump.

اگر در این امتحان قبول شوم، مشکل بزرگی را پشت سر گذاشته‌ام.

She struggled to get past the hump in her career.

او برای پشت سر گذاشتن مشکل شغلی خود تلاش کرد.

verb - intransitive verb - transitive

کوشیدن، به کار کشیدن، فشار آوردن (برای کار)

Last year he had to hump himself and finish college.

پارسال مجبور شد بکوشد و دانشکده را تمام کند.

Hump along and finish your work!

(به خودت) فشار بیار و کارت را تمام کن!

verb - transitive

قوز کردن، دولا شدن، خم کردن

He stood humped with pain.

او از شدت درد دولا ایستاده بود.

The cat humped its back.

گربه پشت خود را خم کرد.

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد hump

  1. noun swelling, projection
    Synonyms:
    bump bulge elevation swell mound ridge hill prominence protuberance projection tumescence eminence knob protusion convexity hunch excrescence gibbosity hummock knap dune convexedness knurl kyphosis
    Antonyms:
    depression

Idioms

on the hump

(عامیانه) در تلاش، سخت مشغول، در تقلا

to be over the hump

(عامیانه) از مشکلات عبور کردن (یا گذشتن)، دشواری‌ها را پشت سر گذاشتن

ارجاع به لغت hump

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «hump» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/hump

لغات نزدیک hump

پیشنهاد بهبود معانی