Hump

hʌmp hʌmp
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    humped
  • شکل سوم:

    humped
  • سوم‌شخص مفرد:

    humps
  • وجه وصفی حال:

    humping
  • شکل جمع:

    humps

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable
دست‌انداز، برآمدگی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار اندروید فست دیکشنری
- The highway is full of humps.
- جاده پر از دست‌انداز است.
- The child giggled as he climbed to the top of the grassy hump in the park.
- کودک درحالی‌که به بالای برآمدگی پوشیده از علف در پارک بالا می‌رفت، قهقهه زد.
noun countable
قوز، گوژ، کوهان
- The camel trudged across the desert, its hump swaying with each step.
- شتر در سراسر صحرا می‌چرخید و کوهانش با هر قدم تکان می‌خورد.
- As the horse trotted, its hump swayed gently with each stride.
- همان‌طور که اسب یورتمه می‌رفت، قوز (کمر) آن با هر قدم به‌آرامی تکان می‌خورد.
verb - transitive informal
روی کول انداختن، حمل کردن، بلند کردن
- We had to hump the coal to the top of the hill.
- باید زغال‌سنگ‌ها را تا بالای تپه برپشت خود حمل می‌کردیم.
- We humped our gear over the rocky terrain during the hike.
- در حین پیاده‌روی وسایلمان را در زمین‌های صخره‌ای حمل کردیم.
verb - intransitive verb - transitive
ناپسند گاییدن، ترتیب کسی را دادن، سکس داشتن
- She caught him trying to hump her friend on the couch.
- او را درحال تلاش برای گاییدن دوستش روی کاناپه گرفت.
- The couple couldn't resist the urge to hump on the beach.
- این زوج نتوانستند در مقابل میل به سکس داشتن در ساحل مقاومت کنند.
noun countable uncountable
کوه، رشته‌کوه
- the Himalayan hump
- رشته‌کوه هیمالیا
- over the hump from Buenos Aires to Chile
- از بوینوس آیرس تا شیلی بر فراز کوه‌ها
noun uncountable
افسردگی، احساس غم، عبوسی، ترش‌رویی
- The sight of the building gave me the hump.
- دیدن آن ساختمان به من احساس غم‌ داد.
- After losing the game, he fell into a hump that lasted for days.
- او پس‌از باخت در بازی به افسردگی دچار شد که روزها ادامه داشت.
noun countable
مشکل، مانع
- If I pass this test, I'll be over the hump.
- اگر در این امتحان قبول شوم، مشکل بزرگی را پشت سر گذاشته‌ام.
- She struggled to get past the hump in her career.
- او برای پشت سر گذاشتن مشکل شغلی خود تلاش کرد.
verb - intransitive verb - transitive
کوشیدن، به کار کشیدن، فشار آوردن (برای کار)
- Last year he had to hump himself and finish college.
- پارسال مجبور شد بکوشد و دانشکده را تمام کند.
- Hump along and finish your work!
- (به خودت) فشار بیار و کارت را تمام کن!
verb - transitive
قوز کردن، دولا شدن، خم کردن
- He stood humped with pain.
- او از شدت درد دولا ایستاده بود.
- The cat humped its back.
- گربه پشت خود را خم کرد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد hump

  1. noun swelling, projection
    Synonyms: bulge, bump, convexedness, convexity, dune, elevation, eminence, excrescence, gibbosity, hill, hummock, hunch, knap, knob, knurl, kyphosis, mound, prominence, protrusion, protuberance, ridge, swell, tumescence
    Antonyms: depression

Idioms

  • on the hump

    (عامیانه) در تلاش، سخت مشغول، در تقلا

  • to be over the hump

    (عامیانه) از مشکلات عبور کردن (یا گذشتن)، دشواری‌ها را پشت سر گذاشتن

ارجاع به لغت hump

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «hump» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۵ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/hump

لغات نزدیک hump

پیشنهاد بهبود معانی