Hunch

hʌntʃ hʌntʃ
آخرین به‌روزرسانی:

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable
ظن، حدس، گمان، حس، حس ششم، احساس وقوع امری در آینده

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در ایکس
- I had a hunch that she would not come.
- شستم خبردار شد که نخواهد آمد.
- Ahmad often acted on a hunch.
- احمد خیلی از روی حدس‌ و گمان عمل می‌کرد.
verb - transitive
خم کردن، به‌شکل قوز درآوردن، تنه زدن
verb - transitive
(با فشار) حرکت دادن، به جلو راندن یا بردن
- I hunched my chair closer to the table.
- صندلی خود را به نزدیک میز کشیدم.
verb - intransitive
قوز کردن
- Stand straight, dear; don't hunch!
- عزیزم راست بایست؛ قوز نکن!
verb - intransitive
(با up یا out) جمع شدن
- The wave hunched up and threw itself on the shore.
- موج برآمده شد و خود را بر ساحل افکند.
verb - intransitive
چمباتمه زدن، نشستن، کز کردن
- We hunched close to the fire.
- ما در نزدیکی آتش کز کردیم.
noun countable
قوز، گوژ، قلنبه، فشار با آرنج
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد hunch

  1. noun feeling, idea
    Synonyms: anticipation, apprehension, auguration, augury, boding, clue, expectation, feeling in one’s bones, foreboding, forecast, foreknowledge, forewarning, forewisdom, funny feeling, glimmer, hint, impression, inkling, instinct, intuition, misgiving, notion, omination, portent, preapprehension, precognition, preconceived notion, premonition, prenotation, prenotice, presage, presagement, prescience, presentiment, qualm, suspicion, thought
    Antonyms: proof, reality, truth
  2. verb cower, crouch
    Synonyms: arch, bend, bow, curve, draw in, draw together, huddle, hump, lean, scrooch down, squat, stoop, tense
    Antonyms: stand, straighten

ارجاع به لغت hunch

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «hunch» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۵ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/hunch

لغات نزدیک hunch

پیشنهاد بهبود معانی