ظن، حدس، گمان، حس، حس ششم، احساس وقوع امری در آینده
I had a hunch that she would not come.
شستم خبردار شد که نخواهد آمد.
Ahmad often acted on a hunch.
احمد خیلی از روی حدس و گمان عمل میکرد.
(با فشار) حرکت دادن، به جلو راندن یا بردن
I hunched my chair closer to the table.
صندلی خود را به نزدیک میز کشیدم.
قوز کردن
Stand straight, dear; don't hunch!
عزیزم راست بایست؛ قوز نکن!
(با up یا out) جمع شدن
The wave hunched up and threw itself on the shore.
موج برآمده شد و خود را بر ساحل افکند.
چمباتمه زدن، نشستن، کز کردن
We hunched close to the fire.
ما در نزدیکی آتش کز کردیم.
قوز، گوژ، قلنبه، فشار با آرنج
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «hunch» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/hunch