فقط تا پایان اردیبهشت فرصت دارید با قیمت ۱۴۰۳ اشتراک‌های فست‌دیکشنری را تهیه کنید.
آخرین به‌روزرسانی:

Huddle

ˈhʌdl ˈhʌdl

گذشته‌ی ساده:

huddled

شکل سوم:

huddled

سوم‌شخص مفرد:

huddles

وجه وصفی حال:

huddling

شکل جمع:

huddles

معنی و نمونه‌جمله‌ها

noun verb - transitive verb - intransitive adverb

روی هم ریختن، روی هم انباشتن، ناقص انجام دادن، ازدحام کردن، مخفی کردن، درهم ریختگی، ازدحام، اجتماع افراد یک تیم، کنفرانس مخفیانه

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در اینستاگرام

During the war, we used to huddle around the radio every night.

در زمان جنگ هر شب دور رادیو حلقه می‌زدیم.

Give me your tired, your poor, your huddled masses yearning to breathe free.

(مجسمه‌ی آزادی) به من بدهید وامانده‌های خود را، مسکینان خود را، توده‌های درهم کزکرده‌ی خود را که آرزوی تنفس در آزادی را دارند.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

The men huddled themselves low against the cold wind.

مردان در برابر باد سرد خود را به صورت کوژ و چمباتمه مانند درآورده بودند.

to huddle under a blanket

زیر پتو کز کردن

Bankers huddled to discuss the new law.

بانک‌داران گرد آمدند تا درباره ی قانون جدید شور کنند.

There was no time, so they played without a huddle.

چون وقت نبود بدون گردهمایی و مشورت بازی کردند.

Passengers huddled like sheep in the bus.

در اتوبوس مسافرها مانند گوسفند درهم چپیده بودند.

She huddled her black coat around her and ran out.

او پالتو سیاه را باعجله دور خود پیچید و بیرون دوید.

The chairs were all huddled into the tiny closet.

همه‌ی صندلی‌ها را توی صندوق‌خانه‌ی کوچک چپانده بودند.

My books lay in a huddle on the table.

کتاب‌های من به‌طور نامرتب روی میز کپه شده بودند.

a huddle of meaningless words

مشتی کلمات بی‌معنی

an ugly huddle of old buildings

مجموعه‌ی زشتی از خانه‌های کهنه

Shivering children were huddled up against the radiator.

بچه‌های لرزان دور رادیاتور شوفاژ حلقه زده بودند.

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد huddle

  1. noun assemblage, crowd, often disorganized
    Synonyms:
    group gathering cluster crowd meeting bunch mass confusion disorder disarray mess muddle chaos jumble heap clutter discussion conference confab
  1. verb meet, discuss
    Synonyms:
    gather flock crowd throng converge draw together bunch cluster mass herd confer discuss consult parley powwow press curl up crouch hug cuddle snuggle nestle press close
    Antonyms:
    cancel

Phrasal verbs

huddle up (against) somebody (or something)

(از شدت سرما یا ترس و غیره) خود را به کسی (یا چیزی) چسباندن، حلقه زدن، (در نزدیک چیزی) چمباتمه زدن

Idioms

go into a huddle with (somebody)

کنکاش محرمانه داشتن، خودمانی (با کسی) مشورت کردن

ارجاع به لغت huddle

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «huddle» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/huddle

لغات نزدیک huddle

پیشنهاد بهبود معانی