فهمیدن، درک کردن، استنباط کردن، وارد کردن، گماشتن بر، آشنا کردن، القا کردن
تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)
He was inducted as the president of the college.
او بهعنوان رئیس دانشگاه رسماً بهکار گمارده شد.
He was inducted into the air force.
او را به نیروی هوایی (برای خدمت) فراخواندند.
I inducted them into the secrets of the trade.
من آنها را به زیروبم آن پیشه آشنا کردم.
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «induct» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/induct