معنی married به فارسی

ˈmærid ˈmærid
آخرین به‌روزرسانی:
  • Adjective
    متأهل، همسردار
    • - a rich married man
    • - مردی متاهل و ثروتمند
    • - He has been married for several years.
    • - او چندین سال است که ازدواج کرده است.
  • Adjective
    وابسته به زناشویی، ازدواجی، نکاحی
    • - married life
    • - زندگی زناشویی
  • Adjective
    هم بسته، هم پیوند، هم آمیخته، پیوسته، متحد
  • Noun
    شخص ازدواج کرده، آدم همسردار
    • - young marrieds
    • - جوانان همسردار
    • - Young marrieds moving into their first home.
    • - جوانان ازدواج کرده به اولین خانه‌ی خود نقل مکان کردند.
پیشنهاد و بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

لغات هم‌خانواده married

لغات نزدیک married

پیشنهاد و بهبود معانی