صفت تفضیلی:
mushierصفت عالی:
mushiestحریرهمانند، خمیری
The ripe banana was mushy.
موز رسیده خمیری بود.
The overcooked noodles turned out mushy.
نودل که بیشازحد پخته شده بود، حالت حریرهمانند پیدا کرد.
آبکی، بیشازحد احساساتی
تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)
I'm not a fan of romantic movies because they tend to be mushy for my taste.
طرفدار فیلمهای عاشقانه نیستم زیرا آنها برای سلیقهی من آبکی هستند.
She gets mushy every time she sees a puppy or a baby.
هر بار که تولهسگ یا بچهای را میبیند، بیشازحد احساساتی میشود.
مبهم، نامفهوم
The mushy details of the story made it difficult to understand the main plot.
جزئیات مبهم داستان درک طرح اصلی را دشوار میکرد.
The old recording had a mushy sound.
صفحهی قدیمی (گرام) صدای نامفهومی داشت.
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «mushy» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/mushy