با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Mush

mʌʃ mʌʃ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    mushed
  • شکل سوم:

    mushed
  • سوم‌شخص مفرد:

    mushes
  • وجه وصفی حال:

    mushing
  • شکل جمع:

    mushes

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun uncountable informal
خمیر، شفته (به شوخی)

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در اینستاگرام
- It rained so much that the wall plaster turned into mush.
- آن قدر باران آمد که گچ دیوار مثل خمیر شد.
- The oatmeal was nothing more than a mush.
- بلغور جو دوسر چیزی بیش از شفته نبود.
noun uncountable informal
احساسات آبکی، حرف‌های آبکی
- The mush spewing from his mouth was unbearable to listen to.
- احساسات آبکی‌ای که از دهانش بیرون می‌زد، قابل تحمل نبود.
- The mush in the greeting card made her cringe.
- حرف‌های آبکی کارت تبریک باعث عصبانیت او شد.
verb - intransitive
سفر با سورتمه سفر کردن، سورتمه‌سواری کردن
- We mushed for hours.
- ساعت‌ها سورتمه‌سواری کردیم.
- Every winter, we mush with our dogs.
- هر زمستان ما با سگ‌هایمان با سورتمه سفر می‌کنیم.
verb - transitive informal
له کردن
- I mushed the bananas with a fork.
- موزها را با چنگال له کردم.
- She mushed the potatoes.
- سیب‌زمینی‌ها را له کرد.
noun uncountable
غذا و آشپزی حریره‌ی ذرت
- Mom used to make mush for us on cold winter mornings.
- مامان صبح‌های سرد زمستان برایمان حریره‌ی ذرت درست می‌کرد.
- For breakfast, I like to eat a bowl of mush.
- دوست دارم برای صبحانه یک کاسه حریره‌ی ذرت بخورم.
noun
سورتمه‌سواری
- The mush was thrilling.
- سورتمه‌سواری هیجان‌انگیز بود.
- I had always dreamed of going on a mush.
- همیشه رؤیای سورتمه‌سواری را داشتم.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد mush

  1. noun Boiled meal
    Synonyms: indian meal, hasty-pudding, supawn, samp, hominy, cereal, cornmeal mush, grain, spoon, victual
  2. noun Any soft mass
    Synonyms: pulp, slush, sentimentality, bathos, maudlinism, mawkishness, amorousness, sentimentalism, cornmeal, crush, drivel, treacle, mushiness, flattery, goo, schmaltz, journey, schmaltziness, march, dough, porridge, sloppiness, pudding, sappiness, slop, travel, trek, glop
  3. verb To press forcefully so as to break up into a pulpy mass
    Synonyms: crush, mash, pulp, squash
  4. noun Sentimentality
    Synonyms: sentimentalism, excessive sentiment, mawkishness, affectation, superficiality, superficial sentiment, exaggerated sentiment, romanticism, maudlinism, a sentiment about sentiment, puppy-love, gush, flap-doodle, hearts and flowers, sob stuff
  5. verb Travel with a dogsled
    Synonyms: dogsled

ارجاع به لغت mush

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «mush» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/mush

لغات نزدیک mush

پیشنهاد بهبود معانی