فست‌دیکشنری ۱۷ ساله شد! 🎉

Prick

prɪk prɪk
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    pricked
  • شکل سوم:

    pricked
  • سوم شخص مفرد:

    pricks
  • وجه وصفی حال:

    pricking
  • شکل جمع:

    pricks

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

  • verb - transitive
    سوراخ کردن، سوراخ‌سوراخ کردن، سوراخ ایجاد کردن در (با سوزن و غیره)
    • - I pricked my finger with a needle.
    • - با سوزن انگشتم را سوراخ کردم.
    • - With a sharp fork, I pricked the skin of the potatoes before baking.
    • - با چنگال تیز، پیش از پخت، پوست سیب‌زمینی‌ها را سوراخ‌سوراخ کردم.
  • noun countable
    سوراخ، جای سوزن
    • - The child had made the paper full of pricks.
    • - کودک کاغذ را پر از سوراخ کرده بود.
    • - The tailor made a small prick in the fabric.
    • - خیاط روی پارچه جای سوزن ایجاد کرد
  • noun countable
    درد، سوزش (مثل هنگامی که خار یا سوزن به بدن فرو می‌رود)
    • - I can still feel the prick.
    • - هنوز هم درد سوزن را احساس می‌کنم.
    • - A small prick on my hand quickly turned into a red, painful bump.
    • - سوزش کوچک روی دستم به‌سرعت تبدیل به یک برآمدگی قرمز و دردناک شد.
  • noun countable
    مجازی عذاب، احساس ناخوشایند (کوتاه‌مدت) (معمولاً به‌صورت مفرد می‌آید)
    • - a prick of conscience
    • - عذاب وجدان
    • - His harsh words caused a prick of sadness in her chest.
    • - سخنان تند او باعث ایجاد احساس ناخوشایند غم و اندوه در سینه‌اش شد.
  • noun slang countable
    ناپسند کیر
    • - She gasped as she felt his penis slide inside her.
    • - وقتی کیر او در بدنش پس و پیش می‌رفت، نفس‌نفس زد.
    • - She marveled at the size of his prick.
    • - از اندازه‌ی کیر او شگفت‌زده شد.
    • - She gently stroked his prick.
    • - کیر او را به‌آرامی نوازش کرد.
  • noun slang countable
    ناپسند گه، خر، کثافت، مرتیکه (مردی کینه‌توز که اغلب دارای قدرت و نفوذ است)
    • - The boss is a prick.
    • - رئیس گه است.
    • - Don't listen to that prick.
    • - به اون مرتیکه گوش نده.
  • noun countable
    چیز خراش‌دهنده
    • - The doctor used a sterilized prick to draw blood for testing.
    • - پزشک برای آزمایش خون از یک چیز خراش‌دهنده‌ی استریل‌شده استفاده کرد.
    • - The detective found a tiny prick on the victim's body.
    • - کارآگاه یک چیز خراش‌دهنده‌ی کوچک روی بدن قربانی پیدا کرد.
  • verb - intransitive verb - transitive
    عذاب دادن، عذاب کشیدن، ناراحت بودن
    • - Remorse pricked his conscience.
    • - ندامت وجدانش را عذاب می‌داد.
    • - Memories of the past prick him.
    • - خاطرات گذشته او را عذاب می‌داد.
    • - Her actions caused her to prick.
    • - اعمال او باعث شد که عذاب بکشد.
  • verb - transitive
    گیاه‌شناسی نشا کردن (گیاه و نهال)
    • - We need to prick out the plants.
    • - باید گیاهان را نشا کنیم.
    • - It's time to prick out the young plants.
    • - وقت آن است که گیاهان جوان را نشا کنیم.
  • verb - intransitive verb - transitive
    جانورشناسی گوش خود را سیخ کردن، سیخ شدن (گوش) (سگ و اسب)
    • - The dog's ears pricked up at the sound.
    • - با شنیدن صدا گوش‌های سگ سیخ شد.
    • - The loud noise made the dog prick up its ears.
    • - صدای بلند باعث شد سگ گو‌ش‌هایش را سیخ کند.
  • verb - intransitive verb - transitive
    تیز کردن (گوش انسان)، گوش ... تیز شدن (انسان)
    • - He pricks up his ears as soon as money is mentioned.
    • - تا حرف پول به میان می‌آید گوش‌هایش را تیز می‌کند.
    • - The sight of her favorite dessert made her prick up.
    • - دیدن دسر محبوبش گوش او را تیز کرد.
  • verb - intransitive verb - transitive
    خراشاندن، به خارش انداختن، سوزن‌سوزن کردن، سوزن‌سوزن شدن
    • - Rose bushes pricked the child's legs.
    • - بته‌های گل‌ سرخ پاهای کودک را خراشاندند.
    • - My scratched elbow itched and pricked.
    • - آرنج خراشیده‌ام می‌خارید و سوزن‌سوزن می‌شد.
    • - The woolen scarf was pricking on my neck.
    • - شال‌گردن پشمی گردنم را خراش می‌داد.
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد prick

  1. noun small hole made by stab
    Synonyms: cut, gash, jab, jag, perforation, pinhole, prickle, puncture, stab, wound
  2. verb stab, perforate
    Synonyms: bore, cut, drill, enter, hurt, jab, lance, pierce, pink, punch, puncture, slash, slit, smart, spur, sting

Phrasal verbs

Idioms

  • prick up one's ears

    گوش‌ها را تیز کردن، خوب گوش کردن، شست (کسی) خبردار شدن

ارجاع به لغت prick

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «prick» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/prick

لغات نزدیک prick

پیشنهاد بهبود معانی