از هم گسستن، منفصل کردن، منفک کردن یا شدن، وابندیدن، ناهمبند کردن، از هم گشودن، تکهتکه کردن، (مفصلها را) از هم جدا کردن، بند از بند گشودن، قطع عضو کردن، اندام بری کردن
Great Britain disjointed from her colonies.
بریتانیای کبیر از مستعمرههای خود جدا شد.
to disjoint a fried chicken
مرغ سرخکرده را تکهتکه کردن
(مفصل یا استخوان) از جا دررفتن، جابهجا شدن یا کردن
تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)
درهموبرهم کردن، نامرتب کردن، واپیراستن، نابهسامان کردن، گسیختن
(مهجور) رجوع شود به: disjointed
(ریاضی) جداگان، منفصل
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «disjoint» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/disjoint