گیج، بیفکر، دوار، مبتلا به دوار سر، متزلزل
تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)
The child was spinning so fast that he soon became giddy.
کودک چنان تند دور خود میچرخید که بهزودی سرش گیج رفت.
to make giddy
گیج کردن
a giddy young girl
دختر جوان سربههوا
a giddy height
ارتفاع سرگیجهآور
He drove at a giddying speed.
او باسرعت گیجکنندهای رانندگی میکرد.
تندباد
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «giddy» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/giddy