آخرین به‌روزرسانی:

Rein

reɪn reɪn

معنی و نمونه‌جمله‌ها

noun verb - transitive

افسار، زمام، عنان، لجام، افسار کردن، کنترل، ممانعت، لجام زدن، راندن، مانع شدن

link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی واژگان کاربردی سطح فوق متوسط

مشاهده

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

هوش مصنوعی فست دیکشنری

the reins of government

زمام امور دولت

His father holds him under a tight rein.

پدرش سخت او را مهار می‌کند.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

He reined in his horse.

اسب خود را متوقف کرد.

to rein a horse to the left

اسب را به سوی چپ راندن

you must learn to rein in your tongue!

باید یاد بگیری که جلو زبانت را بگیری!

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد rein

  1. noun restraint, control
    Synonyms:
    control restriction check curb hold deterrent brake bridle bit line governor halter strap harness
  1. verb restrain, control
    Synonyms:
    control restrict limit hold check repress curb hold back suppress slow down halt compose cool collect smother bridle simmer down
    Antonyms:
    free let go

Collocations

draw rein (or draw in the reins)

1- عنان را کشیدن 2- (اسب) ایستاندن، متوقف کردن

keep a rein on

مهار کردن، واپادکردن، تحت لگام درآوردن، به خودداری واداشتن

ride on a short (or long) rein

بیشتر (یا کمتر) مهار کردن

Idioms

give (free) rein to

اختیارات تام دادن، آزادی عمل دادن

ارجاع به لغت rein

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «rein» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۴ تیر ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/rein

لغات نزدیک rein

پیشنهاد بهبود معانی