امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Water

ˈwɑːt̬ər ˈwɑːt̬ər ˈwɔːtə
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    watered
  • شکل سوم:

    watered
  • سوم‌شخص مفرد:

    waters
  • وجه وصفی حال:

    watering
  • شکل جمع:

    waters

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun uncountable A1
آب

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری
- Please give me a glass of water.
- لطفاً لیوانی آب به من بدهید.
- If there is no water, we will die of thirst.
- اگر آب نباشد؛ از تشنگی هلاک می‌شویم.
- Our water was from springs.
- آب نوشیدنی ما از چشمه‌سارها تأمین می‌شد.
- They threatened to turn off the water.
- تهدید کردند که آب را خواهند بست.
noun uncountable A2
سطح آب (یک جا)
- We were waiting for low water.
- ما منتظر جزر بودیم.
- High water was at six o'clock.
- مد در ساعت شش بود.
noun uncountable
قدیمی ادرار
- The doctor asked the patient to provide a sample of water for testing.
- پزشک از بیمار خواست تا نمونه‌ای از ادرار برای آزمایش ارائه دهد.
- The color of the water can vary depending on a person's hydration levels.
- رنگ ادرار بسته به میزان هیدراتاسیون فرد می‌تواند متفاوت باشد.
noun plural
آب‌ها، دریاها (waters)
- Iran's territorial waters
- آب‌های ساحلی ایران
- an invasion of British waters
- تجاوز به دریاهای ساحلی انگلستان
noun
کیسه‌ی آب (نوزاد)
- After the water broke, the labor became easy.
- پس از پاره‌شدن کیسه‌ی آب، زایمان آسان شد.
- The mother-to-be was excited to feel her baby moving in the waters.
- مادر آینده از احساس حرکت نوزادش در کیسه‌ی آب هیجان‌زده بود.
noun plural
آب معدنی (the waters)
- She drinks the waters for rheumatism.
- برای روماتیسم آب معدنی می‌نوشد.
- The waters of this ancient spring are said to have curative properties.
- گفته می‌شود آب معدنی این چشمه‌ی باستانی خواص درمانی دارد.
verb - transitive B2
آب دادن، آبیاری کردن
- Pari watered the flowers.
- پری گل‌ها را آب داد.
- The orchard is watered once a week.
- باغ میوه هفته‌ای یک‌ بار آبیاری می‌شود.
- to water the horses
- به اسب‌ها آب دادن
verb - intransitive C2
آب آمدن، جاری شدن اشک (چشم)، آب افتادن (دهان)
- My eyes were watering from the smoke.
- دود چشمانم را پر از اشک کرد.
- Her mouth watered as she waited for dinner.
- وقتی منتظر شام بود، دهانش آب افتاد.
suffix
–آب (water-)
- Pollution threatens the habitat of freshwater fish.
- آلودگی زیستگاه ماهیان آب‌شیرین را تهدید می‌کند.
- A saltwater lagoon is home to a diverse range of aquatic species.
- تالاب آب‌شور محل زندگی طیف متنوعی از گونه‌های آبزی است.
noun
اقتصاد سهام آبکی (سهامی که حجم آن بیش از دارایی‌های خود شرکت صادرکننده‌ی سهام باشد)
- The stock market was flooded with worthless water.
- بازار سهام با سهام آبکی بی‌ارزش غرق شد.
- Shareholders watched helplessly as the value of their water plummeted.
- سهام‌داران با درماندگی شاهد سقوط ارزش سهام آبکی خود بودند.
noun
اقتصاد زیادنمایی (نشر سهام به‌طوری که ارزش کل آن‌ها از ارزش دارایی‌های شرکت بیشتر باشد)
- Shareholders were stunned to learn that the company's profits were based on nothing but water.
- سهام‌داران وقتی فهمیدند که سود شرکت براساس چیزی جز زیادنمایی نیست، متحیر شدند.
- The SEC launched an investigation into the company's suspicious water.
- کمیسیون بورس و اوراق بهادار (آمریکا) تحقیقاتی در مورد زیادنمایی مشکوک این شرکت آغاز کرد.
verb - transitive
اقتصاد سهام آبکی نشر کردن
- It is illegal to water in order to deceive investors.
- سهام آبکی نشر کردن به منظور فریب سرمایه‌گذاران غیرقانونی است.
- The company decided to water to attract more investors.
- این شرکت برای جذب سرمایه‌گذاران بیشتر تصمیم به سهام آبکی نشر کردن گرفت.
verb - transitive
آب ریختن، آب قاتی کردن
- When we had guests Soghra would water the soup.
- هروقت میهمان داشتیم، صغرا توی آبگوشت آب می‌ریخت.
- The chef watered the sauce.
- سرآشپز در سس آب قاتی کرد.
verb - transitive
جاری بودن در، سیراب کردن، آب رساندن، آبیاری کردن (در مورد رود)
- Zayandeh-Rood waters a part of the Esfahan plain.
- زاینده‌رود بخشی از دشت اصفهان را سیراب می‌کند.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد water

  1. noun pure liquid hydrogen and oxygen
    Synonyms: Adam’s ale, aqua, aqua pura, drink, H2O, rain, rainwater, saliva, tears
  2. verb dampen; put water in
    Synonyms: baptize, bathe, damp, dilute, doctor, douse, drench, drool, flood, hose, imbue, inundate, irrigate, moisten, saturate, soak, sodden, souse, spatter, spray, sprinkle, steep, thin, wash, weaken, wet
    Antonyms: dehydrate, dry

Collocations

  • by water

    با کشتی، از راه دریا (یا رودخانه)

  • drinking water

    آب آشامیدنی

    آب خوردن، آب آشامیدنی

  • hold water

    1- آب داشتن، آب در خود نگاه داشتن 2- منطقی بودن، با واقعیات جور درآمدن

  • drill for oil (or water)

    برای دستیابی به نفت (یا آب) چاه زدن

  • duty of water

    (کشاورزی - مقدار آب لازم برای کشت هر محصول در یک ایکر acre) آبشخور، آبخور

  • tread water

    ایستاده شنا کردن، در جا شنا کردن

  • still water

    آب راکد، آب ساکن، آب غیرروان، مرداب

    آب بدون گاز

Idioms

  • hold water

    1- آب داشتن، آب در خود نگاه داشتن 2- منطقی بودن، با واقعیات جور درآمدن

  • in deep water

    دچار گرفتاری و دردسر شدید

    در موقعیت بد، در تنگنا، سخت گرفتار

  • be in hot water

    به دردسر افتادن، دچار گرفتاری شدن، توی هَچَل افتادن، در مخمصه بودن

  • like water

    (به‌ویژه درمورد پول و خرج) مثل ریگ، بی‌حساب و کتاب

  • make one's mouth water

    دهان کسی را آب انداختن، سخت مشتاق کردن

  • make water

    1- شاشیدن، ادرار (خالی) کردن (to pass water هم می‌گویند) 2- (قایق و غیره- به‌خاطر سوراخ) آب به خود راه دادن

  • pour cold water (on)

    دلسرد کردن، رد کردن، نپذیرفتن، سردی از خود نشان دادن

  • water seeks its own level

    هرکسی به اندازه‌ی استعداد و جربزه‌اش ترقی می‌کند

  • test the water(s)

    آزمودن، اکتشاف کردن، مزه‌ی دهن کسی را فهمیدن، (کاری را) به‌طور آزمایشی انجام دادن

  • water under the bridge

    کاری که شده است و قابل‌جبران نیست، کاری که از کار گذشته است، زیان و غیره که غصه خوردن درباره‌ی آن بی‌فایده است، عمل انجام شده

  • between wind and water

    در معرض خطر، پا در هوا، در وضع بد

  • blood is thicker than water

    رشته‌های خویشاوندی از روابط دیگر پایاتر و قوی‌ترند.

  • throw cold water on

    دل‌سرد کردن، تو ذوق کسی زدن

    دلسرد کردن، از شوق انداختن

  • back water

    1- (قایقرانی) با پارو یا پروانه‌ی موتور قایق را به عقب راندن، در جهت عکس راندن 2- از ادعای خود صرف‌نظر کردن، مجاب شدن، تصدیق کردن، لنگ انداختن

  • like water off a duck's back

    بی‌تأثیر، بی‌واکنش

  • take to something like duck to water

    خیلی خوب آموختن، مثل آب انجام دادن

  • go through fire and water

    سختی بسیار کشیدن، سرد و گرم روزگار چشیدن

  • fish in troubled water

    از آب گل‌آلود ماهی گرفتن، از اوضاع نابه‌سامان به سود خود استفاده کردن

  • like a fish out of water

    ناراحت، در جایی نامناسب، در محذور

  • that's water under the bridge

    غصه‌ی کار شده را نباید خورد

  • oil and water don't mix

    آب و روغن با هم مخلوط نمی‌شوند، چیزهای نامتجانس را نمی‌توان تلفیق کرد

  • keep one's head above water

    (با وجود خطر، گرفتاری مالی و...) خود را سر پا نگه داشتن، گلیم خود را از آب بیرون کشیدن

  • in smooth water(s)

    درحال پیشرفت منظم، در وضع ثابت و اطمینان‌بخش

  • a fish out of water

    غریبی کردن، احساس عدم تعلق داشتن، معذب بودن

  • you can lead a horse to water, but you can't make him drink

    نمی‌تونی کسی رو به انجام کاری مجبور کنی (می‌تونی به کسی پیشنهاد خوبی بدی، اما نمی‌تونی وادارش کنی که انجامش بده)

لغات هم‌خانواده water

ارجاع به لغت water

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «water» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۴ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/water

لغات نزدیک water

پیشنهاد بهبود معانی