فست‌دیکشنری ۱۷ ساله شد! 🎉

Clinch

klɪntʃ klɪntʃ
آخرین به‌روزرسانی:

معنی و نمونه‌جمله‌ها

  • noun verb - transitive verb - intransitive
    محکم کردن، ثابت کردن، پرچ کردن، قاطع ساختن، گروه، پرچ بودن (مثل سرمیخ)
    • - He went to China to clinch the deal.
    • - او به چین رفت تا معامله را قطعی کند.
    • - a clinching argument
    • - استدلال قاطع (و پایان‌دهنده به چون و چرا)
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد clinch

  1. verb secure a goal
    Synonyms: assure, cap, conclude, confirm, decide, determine, seal, seize, set, settle, sew up, verify
  2. verb hold securely; grab
    Synonyms: bolt, clamp, clasp, clench, clutch, cuddle, embrace, enfold, fasten, fix, grab hold of, grapple, grasp, grip, hug, lay hands on, make fast, nail, press, rivet, secure, seize, snatch, squeeze
    Antonyms: let go

ارجاع به لغت clinch

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «clinch» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۴ خرداد ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/clinch

لغات نزدیک clinch

پیشنهاد بهبود معانی