امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Habitual

həˈbɪtʃuəl həˈbɪtʃuəl
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • صفت تفضیلی:

    more habitual
  • صفت عالی:

    most habitual

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

adjective
(وابسته به خوی یا عادت) عادتی، خویی، منشی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری
- she started her habitual crying.
- او گریه‌ی خود را بر حسب عادت سر داد.
- He's a habitual smoker, he always has a cigarette while having dinner.
- او یک سیگاری بر حسب عادت است، او همیشه هنگام شام خوردن سیگار می‌کشد.
- His drinking had become habitual.
- مشروب نوشیدنش تبدیل به عادت شد.
adjective
عادی، به‌روال، همیشگی
- he sat on his habitual seat at the head of the table.
- او در جای همیشگی خود در صدر میز نشست.
adjective
(ناشی از عادت یا اعتیاد) ریشه‌دار، دیرینه
- one of those habitual gamblers
- یکی از آن قمار بازهای قهار
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد habitual

  1. adjective usual, established
    Synonyms:
    accepted accustomed addicted addicting automatic chronic common confirmed constant continual conventional customary cyclic disciplined familiar fixed frequent hardened ingrained inveterate iterated iterative mechanical methodical natural normal ordinary perfunctory permanent perpetual persistent practiced recurrent regular reiterative repeated repetitious rooted routine seasoned set standard steady systematic traditional wonted
    Antonyms:
    infrequent inhabitual intermittent occasional rare seldom uncommon unestablished unusual

لغات هم‌خانواده habitual

  • adjective
    habitual

ارجاع به لغت habitual

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «habitual» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۴ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/habitual

لغات نزدیک habitual

پیشنهاد بهبود معانی