امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Routine

ruːˈtiːn ruːˈtiːn
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • شکل جمع:

    routines
  • صفت تفضیلی:

    more routine
  • صفت عالی:

    most routine

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable uncountable A1
روال (عادی)، روزمرگی، کار روزمره، کار تکراری (طبق عادت و همیشگی)

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری
- According to her daily routine, she woke up at seven.
- طبق روال روزانه‌اش ساعت هفت از خواب بیدار شد.
- She dislikes routine.
- او از روزمرگی بدش می‌آید.
noun countable
حرکت، توالی، گام (بخشی تمرین‌شده در اجرای برنامه‌های سرگرمی و رقص و غیره که تکرار می‌شود)
- The magician's routine left the audience in awe.
- حرکات شعبده‌باز تماشاگران را شگفت‌زده کرد.
- The circus performer's routine included impressive acrobatics and daring stunts.
- مراحل کار این بازیگر سیرک مشتمل بر حرکات آکروباتیک چشمگیر و شیرین‌کاری‌های جسورانه بود.
noun countable
کامپیوتر روال، روتین (دنباله‌ای از دستورالعمل‌های کامپیوتری برای انجام یک کار خاص)
- We need to update our routine for backing up the files.
- برای پشتیبان‌گیری از فایل‌ها باید روال خود را به‌روز کنیم.
- The programmer wrote a routine to sort the data.
- برنامه‌نویس برای مرتب کردن داده‌ها روتین نوشت.
adjective
عادی، معمول، همیشگی، روزمره
- I did my routine morning exercises before starting the day.
- قبل از شروع روز، تمرینات معمول صبحگاهی خود را انجام دادم
- The routine tasks of doing laundry and washing dishes were completed.
- کارهای همیشگی شستشو و شستن ظروف انجام شد.
adjective
پیش‌پاافتاده، تکراری (به تحقیر)
- Her job is so routine and boring.
- کار او بسیار پیش‌پاافتاده و خسته‌کننده است.
- I can't stand this routine job anymore.
- دیگر نمی‌توانم این کار تکراری را تحمل کنم.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد routine

  1. adjective habitual
    Synonyms: accepted, accustomed, chronic, conventional, customary, everyday, familiar, general, methodical, normal, ordinary, periodic, plain, quotidian, regular, seasonal, standard, typical, unremarkable, usual, wonted, workaday
    Antonyms: breaking, different, original, untraditional, unusual
  2. noun habitual activity
    Synonyms: act, beaten path, bit, channels, custom, cycle, daily grind, drill, formula, grind, groove, habit, line, method, order, pace, pattern, piece, practice, procedure, program, rat race, rote, round, rut, schtick, spiel, system, tack, technique, treadmill, usage, way, wont
    Antonyms: break, excitement, unusual

ارجاع به لغت routine

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «routine» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۴ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/routine

لغات نزدیک routine

پیشنهاد بهبود معانی